𝐎𝐮𝐫 𝐒𝐨𝐥𝐢𝐭𝐮𝐝𝐞

329 96 175
                                    

جلوی آینه ایستاده بود و به خودش نگاه میکرد. پولیور آبی سیر به تن داشت و زیرش، پیرهن شیری رنگی پوشیده بود. شلوار جینِ توی پاش، استایلش رو تکمیل میکرد. کیف دوشی قهوه‌ای رنگش هم روی دوشش بود. کمی خم شد تا بتونه موهاش رو دقیق تر بررسی کنه. چند لاخ موهای روی پیشونیش رو کنار زد و به تصویر توی آینه‌اش خندید. حداقلش این بود که استرس شدیدش توی چهره‌اش مشخص نبود!

قلب مینهو داشت از سینه‌اش بیرون میزد. از دیروز که سویون باهاش تماس گرفته بود تا بگه آقای بنگ میخواد یک قرارِ مصاحبه بذاره، نتونسته بود یک لحظه آروم بگیره. تمام شب رو بیدار بود. خواب به چشمش نمی‌اومد. به هرچیز ممکنی فکر کرده بود.

به کُپه‌ی برگه‌های روی میزش نگاه کرد. تمام شب رو صرف نوشتن سوالات مصاحبه‌اش کرده بود. بالای ۱۰۰ سوال نوشته بود و ۷۵ درصدشون رو خط زده بود. هنوز هم بابت سوالات گلچین شده‌اش مطمئن نبود ولی حداقل اون لحظه دیگه وقتی برای صرف کردن روی سوال نداشت.

همچنین نیم دیگه‌ای از وقتش رو صرف انتخاب استایلش کرده بود. از کت و شلوار متنفر بود. دلش هم نمیخواست جلوی آقای بنگ چیزی بپوشه که برای "اون" نیست. به سختی خودش رو قانع کرده بود تا استایل تمیز و ساده و مناسب خودش رو بزنه. و حالا اون جلوی آینه بود. گونه‌هاش گل انداخته و ستاره‌ها توی چشم‌هاش می‌درخشیدن. استرس داشت ولی پشت استرسش اون قدر ذوق زده بود که همه چی رو براش می‌پوشوند.

نفس عمیقی کشید تا استرسش کم بشه. سوالات مصاحبه توی کیفش رو چک کرد. مطمئن شد ضبط صوت و خودکار رو توی کیفش گذاشته. چشم‌هاش رو بست و به چیزی که بیشتر از همه روی مخش رفته بود فکر کرد.

نمیدونست باید برای آقای بنگ هدیه‌ای هم ببره یا نه‌. دلش میخواست اون کارو بکنه ولی از طرفی مطمئن هم نبود. وقتی این رو با سویون درجریان گذاشته بود، دختر بهش گفته بود میتونه برای آقای بنگ چیزی ببره که براش باقی بمونه.

مینهو خیلی به هدیه فکر کرده بود ولی هیچی به ذهنش نرسیده بود. حتی وقتی هم از مادرش پرسید، باز هم نتیجه‌ای نگرفت. تنها ایده‌ای که به ذهنش میرسید کتاب بود که باز هم نمی‌دونست کسی مثل آقای بنگ، اصلا کتاب نخونده‌ای توی جهان باقی گذاشته؟

آهی کشید و سرش رو تکون داد. امروز رو باید بیخیال هدیه میشد. اگر شانس می‌آورد و دوباره فرصت مصاحبه براش گیر می‌اومد، اون وقت فکری براش میکرد.

ساعت ۹ صبح از خونه بیرون رفت. دوچرخه‌اش رو برداشت و تا چاپخونه روند. با هر رکابی که میزد، قلبش تند تر می‌تپید. چنین استرس هیجانی‌ای رو خیلی وقت بود حس نکرده بود. حتی فکر اینکه جلوی آقای بنگ بنشینه و باهاش حرف بزنه هم می‌تونست باعث بشه همونجا از خوشی غش کنه.

لبخندی زد و به راهش ادامه داد. وقتی جلوی چاپخونه رسید، ساعت ۹:۱۵ دقیقه بود. مسیر کافه‌ی مد نظر آقای بنگ رو بلد نبود و باید از سویون شخصا می‌پرسید و خوشبختانه، سویون با همون کت دامن مشکی اداری، جلوی چاپخونه ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد. منتظر مینهو بود.

𝐔𝐧𝐭𝐨𝐥𝐝 𝐖𝐨𝐫𝐝𝐬Where stories live. Discover now