اون روز هم مثل ۵ روز گذشته، روزنامه رو ورق زد ولی چیزی از بخش مورد علاقهاش ندید. ترسیده بود. درست ۶ روز بود که بخش "حرفهای ناگفته" چاپ نمیشد و مینهو میترسید به علتش فکر کنه. از شانس بدش، سویون هم به یک سفر خانوادگی رفته بود و نمیتونست ازش چیزی بپرسه. تنها راهی که براش مونده بود، این بود که به چاپخونه بره و ببینه آیا واقعا اتفاقی افتاده یا نه.
پس لباسهاش رو پوشید. در جواب پرسش مادرش که پرسید "کجا میری؟"، همون جوابی رو داد که به رئیس مجله هم داده بود تا سرکار رو بپیچونه.
- امروز یه گزارش خاص دارم میرم بگیرم
از خونه بیرون زد. سوار دوچرخهاش شد و به سمت چاپخونه رفت. نمیخواست احتمالات عجیب غریبی رو توی ذهنش پرورش بده. این یک هفته چاپ نشدن نوشتههای کریستوفر میتونست هزاران دلیل داشته باشه. و مینهو سعی کرد به ساده ترینهاش فکر کنه نه اون افکار ترسناکی که در عقبهی ذهنش میگذشت.
جلوی چاپخونه توقف کرد و وارد شد. کسی به جای سویون نبود و انگار خود چاپخونه هم سوت و کور بود. چند چهره آشنا دید که داشتن به کارهای همیشگیشون میرسیدن ولی انگار دیوارها رنگ نداشت. انگار همه چی بی رنگ بود.
اطراف رو نگاه کرد. به زحمت کمی از طبقه بالا رو دید ولی اثری از کریستوفر نبود. لبش رو گزید و اطرافش رو پایید. آقای هان رو دید که داشت حروف چینی میکرد. به سمتش رفت و با استرس و خجالت گفت:
- ببخشید یه سوال داشتم
آقای هان به محض دیدن مینهو و شناختنش، لبخند گرمی زد:
- اوه سلام! چه کمکی از دستم برمیاد؟
- میدونم ممکنه فضولی برداشت بشه ولی.. آقای بنگ.. راستش چند روزه بخش "حرفهای ناگفته" چاپ نمیشه. منم نگران شدم و اومدم ببینم آقای بنگ حالش خوبه یا نه ولی انگار نیستش...
- درسته. چند روزی هست بیمار شده و توی خونهاشه. ماها خواستیم ازش سر بزنیم ولی هرکدوممون رفتیم گفت حالش خوبه و یکم استراحت کنه برمیگرده. شنیدم تو باهاش صمیمی شدی. اگه بشه بری یه سر بهش بزنی خیلی خوب میشه. خونهاش توی همین کوچه بغلیه. یه باغه... پیداش میکنی
و مینهو رو تنها گذاشت و پسر موند و فکر اینکه بره یا نه؟
از چاپخونه بیرون رفت و به کوچه نگاه کرد. دوست داشت بره. تمام وجودش میخواست بره پیش کریستوفر، اونجا باشه، ببیندش و مطمئن باشه حالش خوبه ولی... نمیدونست اصلا میتونه همچین کاری کنه یا نه. چنین جایگاهی توی زندگی مرد داشت که بخواد بره و ازش سر بزنه؟
با شک و دودلی، به سمت کوچه رفت. واردش شد و از کنار خونههای کوچیک و بهم چسبیده رد شد و درست انتهای کوچه، خونه باغ نسبتا بزرگی رو دید که به زیباترین شکل آراسته شده بود. بیشترِ بنای اون خونه، شامل باغ و فضای سبز میشد و برای همین، بنای ساختمان اون قدرها هم بزرگ نبود.
YOU ARE READING
𝐔𝐧𝐭𝐨𝐥𝐝 𝐖𝐨𝐫𝐝𝐬
Fanfictionبا دو فنجان چای به پذیرایی برگشت و روی مبلِ جلوی شومینه نشست. هوای سرد روستای وَجِن از پشت پنجرهها قابل تماشا بود ولی توی اون خونه، گرما وجود داشت. مخصوصا وقتی مینهو سرش رو روی پای کریستوفر گذاشت و به شعلههای شومینه نگاه کرد. کریستوفر چای رو روی م...