درحال بستن بند کفشهاش بود که صدای مادرش رو از پشت سرش شنید. به سمت زن چرخید و توی دستهاش، بسته غذایی پیچیده شده توی پارچه لیمویی رنگی دید.
- مینهو بیا این رو ببر بده به بابات. فکر کنم امروز نمیتونه برای نهار بیاد خونه
- منم شاید نیام
- چی؟ کجا میخوای بری؟
مادرش با شک پرسید و مینهو بعد محکم کردن گره کفشش، بلند شد و بقچه غذا رو گرفت. کیفش رو روی دوشش مرتب کرد و به سمت دوچرخهاش که گوشه حیاط به دیوار تکیه داده شده بود، رفت.
- میخوام برم پیش دوستام... شاید.. بهرحال نمیام برای نهار
- باشه... مراقب خودت باشو ساعت ۸ صبح، مینهو بعد برداشتن روزنامه جلوی خونهشون، از خونه بیرون زد و سوار بر دوچرخه، به سمت مغازه تعمیرات لوازم چوبی پدرش رفت.
هوا خنکی صبحگاهی داشت. عطر شیرین گلها توی هوا پیچیده بود. مینهو عاشق این فصل بود. نفس عمیقی کشید و لبخند بزرگی زد. مغازه پدرش خیلی از خونهشون فاصله نداشت پس بعد ۵ دقیقه، به مقصد رسید.
قبل اینکه پیش پدرش بره، به سمت جعبه کنار مغازه رفت. چند روز پیش، یک گربه خیابونی اونجا زایمان کرده بود و دوتا بچه به دنیا آورده بود. مینهو کنار جعبه زانو زد و به گربههای کوچولویی نگاه کرد که به زحمت میتونستن چشمهاشون رو باز کنن. لبخند زد و با انگشت اشارهاش سرشون رو نوازش کرد.
- مامانتون کجاست... نکنه ولتون کرده...
- ولشون نکرده. میادصدای پدرش حواسش رو جمع کرد. بلند شد و سلام کرد و بعد، ظرف غذا رو بهش داد.
- اینو مامان داد
- آه ممنونمحرفشون بخاطر دوست پدرش که ناگهانی به مغازه اومد، قطع و تموم شد. مینهو روزنامه رو دوباره به زین دوچرخهاش وصل کرد و به سمت محل کار خودش رفت. خیلی برای خوندنِ نوشتهی بخش جدید روزنامه ذوق داشت. ولی میخواست اون رو برای آخرین لحظهاش بذاره...
مینهو شیفتهی بخش جدید روزنامه شده بود. یک هفته از چاپ شدنش میگذشت و مینهو حس میکرد میتونه با اون نوشتهها به جایی دور پرواز کنه.
نوشتهها کوتاه و مختصر بودن. و این، به مینهو اجازه میداد تا ذهنش رو فراتر از نوشتهها ببره. عاشق و معشوق هایی رو تصور کنه که گفت و گوهایی مثل نوشتههای کریستوفر بنگ دارن. میتونست فراتر از اون رو تصور کنه و توی قلبش ذوق میکرد.
هر نوشته کوتاه کریستوفر براش حکم یک داستان داشت. اوایل، افراد رندوم رو تصور میکرد ولی حالا، خودش رو توی داستان جا میداد. نقش یکی از کرکترها رو میگرفت و جملات رو خطاب به خودش یا از سمت خودش بیان میکرد. از این کار لذت میبرد. از تصور کریستوفر موقع نوشتن این کلمات، بیشتر لذت میبرد.
YOU ARE READING
𝐔𝐧𝐭𝐨𝐥𝐝 𝐖𝐨𝐫𝐝𝐬
Fanfictionبا دو فنجان چای به پذیرایی برگشت و روی مبلِ جلوی شومینه نشست. هوای سرد روستای وَجِن از پشت پنجرهها قابل تماشا بود ولی توی اون خونه، گرما وجود داشت. مخصوصا وقتی مینهو سرش رو روی پای کریستوفر گذاشت و به شعلههای شومینه نگاه کرد. کریستوفر چای رو روی م...