حالا اون دو نفر رو به روی هم، توی چاپخونهی خالی نشسته بودن. به اندازهی یک میز کوچک بینشون فاصله بود که کریستوفر به خوبی اون فاصله رو با نگاه دلتنگش پر میکرد.
مینهو با دیدن مرد، متوجه شد تمام چیزهایی که سویون گفته، واقعیت داشتن. این مرد انگار یک شبه شکسته شده بود. قلب مینهو گرفت. چطور تونسته بود با این مرد، این کار رو بکنه؟
کمی توی جاش جا به جا شد. کمی معذب بود. نگاه کردن به چشم های کریستوفر، حس عذاب وجدانش رو بیشتر میکرد. کریستوفر جوری نگاهش میکرد انگار تمام زندگیش رو توی وجود مینهو میبینه. زندگیای که انگار از دستش داده.
سکوت طولانیای بینشون برقرار بود. بعد از سلام کردنِ بدو ورود، حرف دیگهای بینشون رد و بدل نشده بود. کریستوفر رو به روش نشسته بود و نگاهش میکرد و مینهو هم حس میکرد اجازه نداره تا قبل از مرد، دهان باز کنه و حرفی بزنه.
- چرا؟
زمزمهی آروم مرد به گوشش خورد. چاپخونه اون قدر ساکت و خلوت بود که صدای ضربان قلب کریستوفر هم به گوشش میرسید.
مینهو منظور پرسش مرد رو میدونست ولی خجالت میکشید جواب بده. درواقع اصلا نمیدونست چی بگه پس سعی کرد بحث رو برای اون لحظه عوض کنه.
- آ..آقای بنگ خیلی ممنونم که مصاحبه با من رو قبول کردین. من... میخوام یه سری سوال ازتون بپرسم اگه ایرادی نداره شروع کنیم
ناامیدی بیشتری توی چشمهای کریستوفر نشست. مینهو میدونست داره باهاش بد تا میکنه ولی برای اون لحظه، چاره دیگهای نداشت. هنوز نتونسته بود افکارش رو منسجم کنه و بدونه چی باید بگه. الته که جوابش به احساسات مرد مشخص بود ولی با این حال، باز هم حس میکرد اون لحظه موقعیت مناسبش نیست.
کریستوفر با خستگی دستی به موهاش کشید و ساعت مچیاش رو نگاه کرد. حس میکرد اگر بیشتر از اون به مینهو زل بزنه، روحش رو توی وجود پسر گم میکنه.
- بپرس... سوالاتت رو بپرس
- فکر کنم دیگه از اعتراض های مردم آگاهید. از وقتی بخش "حرفهای ناگفته" رو از روزنامه حذف کردید، شمار کثیری از مردم اعتراض کردن. چون اونها طرفدار نوشتههاتون بودن. حالا.. میخوام علتش رو بدونم
نگاه معنی دار کریستوفر قلب مینهو رو هدف گرفت ولی خیلی زود چشمهاش رو بست و حرف زد. مینهو تمام مدت سرش پایین بود و سعی میکرد با مرد چشم تو چشم نشه.
- همون طور که قبلا گفتم، نوشتههای من قرار بود پل ارتباطیای بین قلب من و کسی که دوستش دارم باشه. من.. چند وقت پیش به اون فرد احساساتم رو اعتراف کردم. حالا... اون شخص خاص دیگه از احساسات من با خبره و همه چی رو میدونه ولی جوابی بهم نمیده. پس... منم حس کردم دیگه نیازی نیست تا اون بخش رو ادامه بدم
YOU ARE READING
𝐔𝐧𝐭𝐨𝐥𝐝 𝐖𝐨𝐫𝐝𝐬
Fanfictionبا دو فنجان چای به پذیرایی برگشت و روی مبلِ جلوی شومینه نشست. هوای سرد روستای وَجِن از پشت پنجرهها قابل تماشا بود ولی توی اون خونه، گرما وجود داشت. مخصوصا وقتی مینهو سرش رو روی پای کریستوفر گذاشت و به شعلههای شومینه نگاه کرد. کریستوفر چای رو روی م...