بعد از اون روز، بخش حرفهای ناگفته از روزنامه حذف شد. کریستوفر دیگه هیچ نوشتهای برای چاپ ارائه نداد و تنها کاری که میکرد، اومدن به چاپخونه، نظارت روی چاپ و برگشتن به خونهاش بود. نه حرفی میزد و نه لبخندی. و از این سکوت سنگین اون، نه تنها کارکنان بلکه حتی دیوارها و کاغذها هم بی روح شده بودن.
همه میدونستن اتفاقی برای مرد افتاده. چند باری به نحوی خواستن باهاش حرف بزنن ولی نمیشد. قبول نمیکرد. فاصله میگرفت و توی تنهاییش غرق میشد. هنوز هم نوشتن تنها راه نجاتش بود. کریستوفر گریه نمیکرد؛ کریستوفر روی کاغذ اشک میریخت.
تمام اون دو هفتهای که از دیدن مینهو میگذشت، کریستوفر توی خودش بود. تکههای شکسته قلبش رو روی کاغذ مینوشت و سعی میکرد خورده ریزهها رو به همدیگه بچسبونه ولی سخت بود. نمیتونست. هرچقدر تلاش میکرد نمیشد.
مینهو واقعا دوستش نداشت؟
این فکر مثل مگسی مزاحم روی مغزش نشسته بود و پرواز نمیکرد. کریستوفر آشفته شده بود. حالا دیگه نمیدونست چی از دنیا میخواد و چه تصوری از خودش در آینده داره. برخلاف تمام سالهای زندگیش، اون مرد برای اولین بار حس میکرد دلش نمیخواد آینده رو به چشم ببینه.
اوقاتی که توی خونه بود، خودش رو توی اتاق حبس میکرد. دفترچه و کاغذ برمیداشت. اون قدر مینوشت تا وقتی مداد و خودکارش بی اثر میشدن. بعد، نوشتهها رو مچاله میکرد و توی سطل زباله میانداخت. چون دیگه اون نوشتهها کاربردی نداشتن. چون اون نوشتهها دیگه مقصودی نداشتن.
روز بعد از رفتنِ مینهو، کریستوفر یک شبانه روز از اتاق بیرون نیومد. باور شکستی که خورده براش سخت بود. اون قدری که نمیدونست چطور باید به زندگی ادامه بده. رفتنِ مینهو رو بنا بر جواب "نه" مطمئنش گذاشته بود و دیگه امیدی به بازگشت دوباره نداشت.
تنها قطره امید کوچیکی به برگشتن همه چیز داشت. برای همون بود که به هر زحمتی خودش رو راضی کرد تا دوباره به چاپخونه برگرده و کار نظارتش رو از سر بگیره. تا بلکه مینهو دوباره بیاد. دوباره بخواد برای خانم لی غذا بیاره. بیاد تا اشتراک ویژهاش رو تمدید کنه. بیاد تا... کریستوفر ببیندش.
کریستوفر حتی دیگه به کافه هم نمیرفت. سونگمین بارها به در خونهاش رفت و در زد تا بلکه متوجه حالش بشه ولی کریستوفر چیزی نمیگفت. تنها دوبار پاسخ در زدنهای مکرر سونگمین رو از پشت دروازه بسته داد.
سونگمین با دیدنش احساس کرد قلبش شکسته. کریستوفر اونی نبود که میشناخت. کریستوفر عوض شده بود. چان... عوض شده بود.
سونگمین نمیدونست علتش چیه. هیچ ایدهای نداشت چه اتفاقی افتاده و تنها حدسی که میزد رد شدنِ اعتراف عشقی مرد میتونست باشه ولی حتی سونگمین هم مطمئن بود عشق رو توی چشمهای مینهو دیده. هیچ جوره امکان نداشت اون پسر، کریستوفر رو رد کرده باشه.
این چیزی بود که سونگمین ازش مطمئن بود!
YOU ARE READING
𝐔𝐧𝐭𝐨𝐥𝐝 𝐖𝐨𝐫𝐝𝐬
Fanfictionبا دو فنجان چای به پذیرایی برگشت و روی مبلِ جلوی شومینه نشست. هوای سرد روستای وَجِن از پشت پنجرهها قابل تماشا بود ولی توی اون خونه، گرما وجود داشت. مخصوصا وقتی مینهو سرش رو روی پای کریستوفر گذاشت و به شعلههای شومینه نگاه کرد. کریستوفر چای رو روی م...