𝐑𝐞𝐝 𝐂𝐚𝐦𝐞𝐥𝐥𝐢𝐚

331 92 179
                                    

گل کاملیای قرمز رو توی دستش گرفت و رو به روی کافه ایستاد. کمی‌ موهاش رو از روی انعکاس تصویرش به روی شیشه مرتب کرد و بعد، وارد کافه شد. چشم چرخوند و اون رو دید و حتی متوجه نشد سونگمین بهش سلام کرده. حالا همه حواسش به مینهو بود. تمام وجودش مال مینهو بود.

لبخندی روی چهره‌اش نشست. این روزها بیشتر از قبل لبخند میزد. حتی باغبون پیر خونه‌اش هم همین رو بهش گفته بود. کریستوفر تمام مدت لبخند روی لبش بود.

وقتی کتاب میخوند، وقتی فیلم می‌دید، وقتی چیزی می‌نوشت، وقتی قدم‌ میزد و... وقتی نفس میکشید.

کریستوفر تمام مدت به مینهو فکر میکرد و همین باعث میشد لبخند بزنه. اون پسر خرگوش مانند و بامزه زیاد از حد قلب و روحش رو درگیر کرده بود.

مینهو با دیدن کریستوفر، قلبش به تپش افتاد. هنوز حس و حال خوب شب قبل توی وجودش می‌پیچید. اون گرمای محسوس آهنگی که براش پخش شد و بعد از اون، کلمات کریستوفر. تک به تک‌شون قلبش رو به لرزه در می‌آورد.

از جا بلند شد. کریستوفر جلوش ایستاد و لبخندش رو بزرگتر کرد. گلی که پشت سرش قایم کرده بود رو بیرون آورد و جلوی مینهو گرفت.

- این گل رو خودم شخصا توی باغم پرورش دادم. دوست داشتم بیارمش برای تو. حیف بود روی شاخه خشک بشه

مینهو با خوشحالی گل رو گرفت و بویید. خیلی طرفدار گل‌ها نبود ولی می‌دونست هر گل یک‌ معنی‌ای داره و دل توی دلش نبود تا معنی اون گل رو پیدا کنه حتی با اینکه نمی‌دونست اسمش چیه.

- خیلی ممنونم. این گل قشنگیه
- لطفا بنشینین

کریستوفر مینهو رو به نشستن دعوت کرد و خودش هم روی صندلی نشست. سونگمین به پیش‌شون اومد و بعد زدن چشمک کوتاهی به کریستوفر، پرسید:

- سفارشتون؟

مینهو آیسد کافی سفارش داد و کریستوفر چای خواست. سونگمین رفت و حالا کریستوفر مونده بود و چهره‌ی معشوقش رو به روش. مینهو اون روز فرای کلمه زیبا شده بود...

پیرهن سفید و کروات مشکی داشت و روی پیرهن، پولیور بافت ذغالی رنگی به تن کرده بود و پایین پیرهن سفیدش رو از زیر پولیور بیرون آورده بود. شلوار جین آبی روشن استایلش رو کاملا شبیه دانشجوها میکرد.

- امروز هم دیدمتون. باورش سخته

مینهو گفت و ریز خندید. همچنان جلوی آقای بنگ خجالت میکشید ولی به نحوی دوست نداشت جلوی خودش رو بگیره تا "خودش" نباشه. مینهو دوست داشت آقای بنگ، مینهوی واقعی رو ببینه.

- جداً؟ اوه... خب.. ممنونم

این بار کریستوفر کسی بود که خجالت زده خندید.

- حالت چطوره،؟

کریستوفر پرسید و مینهو جواب داد:

- من یجورایی عالی‌ام! خودتون چی؟

𝐔𝐧𝐭𝐨𝐥𝐝 𝐖𝐨𝐫𝐝𝐬Where stories live. Discover now