𝐏𝐢𝐞𝐜𝐞𝐬 𝐨𝐟 𝐌𝐞 𝐟𝐨𝐫 𝐘𝐨𝐮

295 88 175
                                    

آخر هفته بود و مینهو سوار در قطار، روزنامه صبحگاهی سئول رو روی پاش گذاشته بود و به سمت سجونگ می‌رفت. هر آخر هفته‌ای که وقت داشت، به اونجا می‌رفت تا هم از مادر بزرگش سر بزنه و هم پسرخاله‌ی دبیرستانیش، یعنی هان جیسونگ رو ببینه. پسری که بعد طلاق مادر و پدرش، به خونه مادربزرگش اومده بود و توی همون شهر هم درس می‌خوند.

به روزنامه روی پاش نگاه کرد و لبخند زد. هنوز نمی‌خواست که داخلش رو ببینه. دوست داشت موقعی که کاملا تنها بود، اینکار رو بکنه. انگار که میخواست کریستوفر رو برای خودش توی خلوت خودش داشته باشه.

یعنی میشد روزی مینهو دست کریستوفر رو بگیره و به خونه مادربزرگش بیاره، باهم شام بخورن و در نهایت روی پشت بام بنشینن و به ستاره‌ها نگاه کنن؟ آخه مینهو عاشق ستاره‌هایی بود که می‌تونست از روی پشت بام خونه مادربزرگش ببینه و کریستوفر اولین کسی بود که دلش میخواست اون آسمون رو باهاش شریک بشه.

قطار خیلی زود به مقصد رسید. مینهو کوله‌اش رو روی دوشش انداخت و روزنامه رو توی جیب کنار کوله گذاشت. وارد ایستگاه شد و از اونجا، با یک تاکسی به سمت خونه مادر بزرگش رفت‌.

وقتی جلوی خونه ایستاد، پول تاکسی رو حساب کرد و از ماشین پیاده شد. کوله رو روی دوش دیگه‌اش انداخت و بندش رو با یک دست گرفت و با دست آزادش، زنگ در رو فشرد ولی طبق معمول زنگ در خراب بود.

- باید باز این زنگ رو درست کنم. همیشه خرابه

و بعد، چندین بار با‌ مشت به در کوبید و فریاد زد:

- مادر بزرگ!!! جیسونگ!!!! درو باز کنین منم!!

صدای قدم‌هایی که کشون کشون خودشون رو سمت در می‌کشوندن، به گوش مینهو رسید. در باز شد و قامت جیسونگ با موهای چتری و لباس‌های گل گلی مادر بزرگشون پیدا شد. دستکش‌های پلاستیکی صورتی توی دست‌هاش بود و رد مواد کیمچی روی دستکش‌ها خودنمایی میکرد.

- اوه! هی هیونگ بالاخره اومدی! واه چقدر دلم برات تنگ شده بود

- چرت و پرت نگو بچه مگه بهت یاد نداده بودم زنگ در رو درست کنی؟ ها؟

- یادم رفت. حالا بیخیال هیونگ. یک ماهه ندیدمت بذار بغلت کنم

جیسونگ به سمت مینهو دوید و مینهو به سرعت جاخالی داد.

- لازم نکرده کل تن و بدنم رو کیمچی‌ای میکنی. مادر بزرگ کجاست؟

جیسونگ با لب‌های آویزون، با سر به پشت خونه اشاره کرد.

- توی حیاط پشتی با آجوماهاست. دارن کاهو ها رو میشورن

مینهو وارد خونه شد. کوله‌اش رو روی بالکن چوبی گذاشت و آستین‌هاش رو بالا زد. پیشبند درب و داغونی که از میخ روی دیوار آویزون بود رو‌ پوشید و با شنیدن صدای جیسونگ، به سمتش برگشت:

𝐔𝐧𝐭𝐨𝐥𝐝 𝐖𝐨𝐫𝐝𝐬Where stories live. Discover now