Part 11

297 49 5
                                    



دو روز گذشته بود و توی این دو روز با جین صحبت می کردن و می خندیدن ، با هم دیگه غذا درست می کردن ، توی حیاط بزرگ با هم قدم میزدن و در مورد همه چیز باهم ساعت ها صحبت میکردن ، فیلم های غم انگیز می دیدن و بعد توی بغل هم برای جدایی کاپل های بیچاره ی سریال گریه می کردن .



تو این مدت کوتاه خیلی با هم صمیمی شده بودن و جین مطمئن بود که در آینده دوست های خوبی برای هم میشن .



شب ها برای اینکه جیمین نترسه کنار هم می خوابیدن و برای هم خاطره تعریف می کردن تا خوابشون ببره و جین تمام لحظات رمانتیک زندگی عاشقانش رو برای جیمین تعریف کرده بود و از جفت جذابش حسابی تعریف کرده بود و از دلتنگیش یک ساعت کامل اشک ریخته بود .


حتی جین توی این دو روز با پنی هم آشنا شده بود .



همون عروسک مسخره که تا پسر بغلش نمی کرد خوابش نمی برد .

شب اولی که کنار هم خوابیده بودن با یهو بیدار شدن جیمین از خواب و نفس های تندی که میکشید جین از خواب بیدار شده بود و دست های یخ زده ی پسر رو نوازش کرده بود و سعی کرده بود به جیمین که حالا برادر کوچکترش به حساب میومد کمی آرامش بده تا آرومش کنه .


توی این دو روز حسابی بهشون خوش گذشته بود و کلی کنار هم خاطره ساخته بودن .



شاید از همونایی که بعد ها قرار بود با به یاد آوردنش تا ساعت ها لبخند بزنن .

کی خبر داشت…؟




و بالاخره بعد از این دو روز اون دو تا آلفا بعد از انجام کارشون با همدیگه به خونه میومدن.



جین بهش گفته بود که امروز برای دیدار با خانوادش به خونه ی اونها میره و گفت که وقتی تهیونگ هم اومد جیمین بهش خبر بده تا بیاد دنبالش و با هم برای شام برن بیرون.



قبل از اینکه مهمون هاشون بیان فقط چند دقیقه قبل ، اون وارد هیتش شده بود و محض رضای فاک توی این دو روز بدون حضور اون آلفای لعنتی به زور تونسته بود جلوی خودش رو بگیره .


البته این که جین رفته بود به خانوادش سر بزنه خبر خوبی بود چون نمی تونست خودش رو توی این دو روز فاکی بدون حضور آلفاش بیشتر کنترل کنه و اگه فقط یک روز دیگه همینجوری ادامه می داد قطعا سکته می کرد.




نایون مریض شده بود و قرار بود از فردا برگرده ولی الان جیمین توی خونه تنها بود و بدتر از اون پریز برق هم پریده بود و این وضعیتی که توش بود به شدت داشت می ترسوندش و فرومون های ترسش همه جا پخش شده بودن و این داشت دیوونه و به خاطر هیتش بی قرار ترش می کرد .


دستشو روی سینه اش گذاشت .



انگار هر چقدر که درد می کشید رو می خواست روی اونها خالی کنه.



با لمس دیوار و پله های راه پله آروم آروم ازش بالا رفت و روی تخت دنبال پِنی گشت که با خوردن دستش به جسم نرمی ، آروم از روی تخت برش داشت و محکم بغلش کرد .



هر لحظه دردش بیشتر می شد و این باعث میشد که از درد گریش بگیره و اشک هاش مثل ابر های غمگینی که توی آسمون گریه می کردن پایین  بریزه .



انگار نمی تونست نفس بکشه ، دکمه های لباسش رو باز کرد و لباس باز شدش رو دو طرف بدنش گذاشت و دستش رو روی قفسه ی سینش فشار داد تا بلکه بتونه راحت تر نفس بکشه.




_______________





توی تاریکی روی کاناپه نشسته بود و از ترس زانو هاشو بغل کرده بود و پنی رو محکم به خودش فشار می داد جوری که اگه اون عروسک زنده بود تا حالا صد و بیست بار قلبش از دهنش بیرون زده بود .

احساس می کرد مثل اون شب بارونی کسی پشت سرش ایستاده.


صدای هق هق و گریه هاش بالا رفته بود و از شدت گریه چشم هاش و بینی و لبش قرمز شده بودن و دست هاش می لرزید .

از تنهایی متنفر بود

حالا که آلفاش هنوز نیومده بود پس اون فرشته ی نجاتش کجا بود که به جاش بیاد و نجاتش بده و مثل اون شب بارونی محکم بغلش کنه و اروم کنار گوشش زمزمه کنه :



_من دیگه نمی زارم هیچ کسی هیچ وقت بهت آسیب بزنه



هنوزم اون جمله رو به یاد داشت .


با صدای زنگ در از جاش بلند شد و پنی رو روی زمین گذاشت و توی تاریکی به سمت در حرکت کرد .


از بوی فرومون هاش می تونست تشخیص بده که اون یه آلفاست پس یعنی جونگ کوک بالاخره اومده بود پیشش.



در رو باز کرد و بدون حتی نیم نگاهی به چشم های متعجب آلفا محکم لب هاشو روی لب های آلفای رو به روش گذاشت.


با حس همراهی شدنش توسط جونگ کوک و دستی که دور کمرش حلقه شد لبخندی زد .



ولی یه چیزی در موردش عجیب بود .


چرا طعم لب هاش فرق می کرد ، چرا مثل همیشه نبود....؟


ریشه ی افکارش با پرت شدنش روی مبل و خیمه زدن آلفا روی بدنش از هم شکافته شد و محکمتر لب هاشو روی لب هاش فشار داد و دستشو  پشت گردن جونگ کوک گذاشت و با صدای  بلندی گفت :

+دوستت دارم جونگ کوک

_________________


اینم از پارت یازدهم نایتمر...🦋🎶



امیدوارم دوستش داشته باشین و باید بهتون بگم که پارت بعد یه جنجال فوق هات تو راهه....پس حسابی خودتونو آماده کنید براش😈🥂


راستی ووت یادتون نره🥂✨️

𝐍𝐈𝐆𝐇𝐓𝐌𝐀𝐑𝐄🦋⚖⛓Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin