پارت ۱۶

622 80 10
                                    

میدونست چی بیشتر دکتر کیم مقرراتی رو عصبانی میکنه. پس به جای جواب دادن، نیشخندی زد و سعی کرد درد رو توی چهرش پنهان کنه

_ مشخص نبود دکتر کیم ؟ در واقع ما رفتیم قماربازی . یعنی میخوای بگی اینقدر اتو کشیده ای که نمیدونی قماربازی چیه؟ اوه اگه دوست داشته باشی میتونم بهت یاد بدم تا...

با فشرده شدن فکش اخی از ته دل گفت و لگدی سمت تهیونگ پروند

_ یاا... فکمو شکستی لعنتی...دست های کوفتیت رو...آخ....

تهیونگ دستش رو عقب کشید و کلافه چند دور چرخید و دستش رو محکم توی موهاش فرو کرد. دیگه نمیدونست با این بچه ی تخس باید چیکار کنه

پسرکی که با شلوار زاپ دار پاره پاره و چندین شیئ فلزی کوفتی که از همه جاش آویزون کرده بود جلوش وایساده بود و با لب هاش رو با تخسی جلو داده بود و داشت بر و بر نگاهش میکرد. انگار نه انگار که تا نیم ساعت پیش ممکن بود به دست دو تا خلافکار وحشی چاقو بخوره یا بلای بدتری سرش بیاد. باید با این بچه ی دردسر ساز چیکار میکرد؟

با خستگی آهی کشید و به کاپوت ماشینش تکیه داد.

_ دلیل این کار ها چیه جونگکوک؟ میخوای با من بجنگی که از این جاها سر در میاری ؟؟ اگه امشب نرسیده بودم میدونی اون حرومزاده چه بلایی ممکن بود سرت بیاره؟

چشم های جونگکوک گشاد شد. اولین بار بود که از زبون دکتر کیم ،حرومزاده میشنید. دکتر عصاقورت داده قانونمندش فحش هم بلد بود؟ خندش رو قورت داد و به چشم های سرخ شده ناپدریش خیره شد. هنوز هم فاصله کمی از هم داشتن و جونگکوک....چطور تا حالا متوجه حالت عجیب چشم های دکتر کیم نشده بود؟

اون چشم های درشتی که چند چین کنار پلک هاش بود و حالا که عصبانی بود توی حالتی بین یخ و آتش بود. چشم های دکتر کیم همیشه اینطور بود؟ حس کرد واقعا عقلش رو از دست داده .

با تخسی لب هاش رو جمع کرد و گفت

_ پوستمو میکندن. اونوقت دیگه مجبور نمیشدم ناپدری دوست داشتنیمو هر روز ببینم.

تهیونگ نفسش رو کلافه بیرون داد. این بچه قصد کرده بود به چند ماه نرسیده دیوانش کنه . شونه ی جونگکوک رو تکون داد

_ تو نمیخوای از عقلت استفاده کنی جونگکوک؟ ۱۷ سالگی رو هم رد کردی و با این رفتارا انتظار داری من و مامانت مثل یه آدم بالغ باهات رفتار کنیم؟

چرا دکتر کیم سعی داشت بازم گه بکنه توی مغزش؟ جونگکوک در تلاش بود که به خاطر کمکش، حداقل امشب رو راحتش بزاره اما انگار خودش دلش میخواست اون روی جونگکوک رو ببینه. قسمت فلزی و تیز دستبند آویزونش رو توی پارگی های ریش ریش شده شلوارش فرو کرد و سعی کرد لبخند حرص درار یونگی رو تصور کنه و درست همون دهن کجی رو مخ رو تحویل ناپدری عزیزش بده

WHITE SINDonde viven las historias. Descúbrelo ahora