شات اول: تو کی هستی؟
درود به همگی، نیرَم هستم!
خیلی متشکرم بابت اینکه این مولتی شات رو برای خوندن انتخاب کردید و با نگاههای ارزشمندتون به کلمات روح میبخشید💕
راستش این مولتی شات برعکس نوشتههای دیگهی خودم قاعده و قوانین خاص و پیچیدهای نداره و کلاً یهجورایی درهم و فانتزیه پس اینجا دنبال منطق نباشید، با تشکر😹
مثلاً اگر دیدید کرهای هستن ولی سبک زندگیشون شبیه بریتانیاییهاس شوکه نشید چون توی "بوسهی ماه" همه چی درهمه!
فعلاً صحبتی نیست، بفرمایید بخونید :>روی مبل سلطنتیِ سفیدش تکیه داده بود و جامی که با خونِ حیوان پر شده بود رو با بیحوصلگی بین انگشتهای قطورش میچرخوند، به هالهای از مه که درختها رو بین خودش محو میکرد خیره شد. ناگهان؛ امواج ناآشنایی باعث شد تا برای چند ثانیه سرگیجهی خفیفی بهش دست بده و درونِ گوشهاش صدای سوتِ گُنگای بشنوه، با سرعتِ غیر قابل باوری از قلعه خارج بشه و جلوی اسبی بایسته، اسب که ترسیده بود؛ شیههای کشید و روی پاهاش بلند شد، صدای برخوردِ چیزی به سنگ اومد، جونگکوک دستش رو با ملایمت روی سرِ اسب کشید و اسب که انگار با لمسِ اون مرد آروم شده بود، به حالت اولش برگشت.
نگاه جونگکوک روی زمین چرخید، جایی که جسم پسری پشت اسب افتاده بود. اخمهاش کمی در هم گره خورد و با قدمهای کمصدایی به سمت اون رفت.
همون لحظه، پسر رو دید که قبل از بیهوش شدنش برای ثانیهای با قرنیههای به رنگ شنهای ساحل که گرم بود بهش خیره شد و بعد انگار هوشیاریاش رو از دست داد. قرنیههای ومپایر با رنگ سرخیای درخشید، جذبِ پسر شده بود؟
دستهاش رو زیر گردن و زانوهای تهیونگ انداخت و بلندش کرد. نمیدونست پسر چطور اینقدر جسارت پیدا کرده که وارد جنگل ممنوعهی اون شده.................................................
اولین چیزی که بعد از شفاف شدنِ دیدش نظاره کرد، اطرافش بود که دیوارهای آجری رنگی داشت که بعضی جاهاش با تابلوهای نقاشیِ بزرگ پر شده بود. بدن خشک شدهش رو تکون داد و پشتش رو به تاج تخت تکیه زد، به نظر میاومد توی اتاق خواب باشه ولی آخرین صحنهای که یادش مونده بود، این بود که توی جنگل بود...
-فلش بک، چند ساعت قبل-
پاش رو به پهلوی اسب زد و با ضربهای که به اسب وارد شد، سرعتش رو بیشتر کرد. کمکم داشت از قصر خودشون دور میشد و به طرف جنگل پیشروی میکرد، نزدیک به جنگل؛ هوا رو به گرگ و میش میرفت و تنهٔ درختها بین مه پنهان میشد. سایهای که اطراف اون منطقه وجود داشت باعث میشد تا حس ترس توی وجودش رخنه کنه اما همین هیجانی که داشت، کنجکاویاش رو تحریک میکرد تا جلوتر بره و ریسک کنه. وقتی وارد اون منطقه شد، حس بدی که بهش القاء شد، مستقیم روی معدهاش اثر گذاشت و دلپیچه گرفت. اما با این وجود باز هم برنگشت و حتی جلوتر رفت!
YOU ARE READING
𝖪𝗂𝗌𝗌 𝖮𝖿 𝖬𝗈𝗈𝗇 ✔︎「VK」/「KV」
Fanfiction[بوسهی ماه] [همیشه و از جایی که شاهزاده به یاد داشت؛ بهش گوشزد کرده بودند که نزدیکِ اون جنگل نشه. ولی از اونجایی که پسر سرتق و کنجکاو تر از این حرفها بود، اهمیتی نداده و حالا اونجا بود... در حالی که یک غریبهی جذاب داشت دندونهای نیشش رو بهش نش...