شاتِ دهم: جادوی سیاه
چند لحظه بعد بالای سر پرنس ایستاد و با تحکم پرسید:
«تو بارداری آمتیست؟»
امگا با معصومیت لب پایینش رو توی دهنش کشید و همزمان با پایین انداختنِ سرش، تایید کرد. این دفعه جونگکوک به طرف سوکجین برگشت و گفت.
«چهکار میخواست بکنه که بهش گفتی این تنها، اولین و آخرین شانسشه؟ منظورت چیه؟!»
«می-میخواستن بچه رو سقط کنن. منم گفتم فقط همین یهبار رو میتونن باردار بشن.»
جین با ترس خفیفی جواب داد و خونآشام با ابروهاش بهش علامت داد تا بیرون بره. بعد از اینکه اون رفت، عصبی دستش رو توی موهاش کشید و چشمهاش رو محکم بست. زیر لب، آروم و برعکس باطنش که مثل دریایی خروشان و سهمگین بود سوال کرد:
«چرا میخواستی سَرخود همچین کاری بکنی شاهزاده؟ هر چیزی نباشم حداقل جفتِ حقیقیت که هستم! نباید کمِکمش همچین مبحثِ مهمی رو باهام در میون میذاشتی؟»
امگا که مثل بمبی سرشار از استرس و هالههای منفی شده بود بالأخره فرصت مناسب رو پیدا کرد تا منفجر بشه و همه چیز رو بیرون بریزه. اشکهاش قبل از کلمات از چشمهاش پایین اومدن و توجه مرد رو به خودشون جلب کردن. صداش ناخودآگاه بخاطر غم و اضطرابش کمی بالا رفته بود و نگاهِ حیرتزدهٔ خونآشام رو روی خودش کشید.
«فکر کردی نمیخواستم؟ ترسیدم... خیلی ترسیدم... اگه نخوایش باید چیکار کنم؟ اونوقت اگه همینطور نگهش دارم کمتر از یک ماهِ دیگه شکمم برجسته میشه و بقیه میفهمن، به نظرت چیمیگن؟! حتماً با خودشون میگن من یه هرزهام که با یه نفر دیگه به جز جفت حقیقیم خوابیدم، اون هم من رو ول کرده و این بچه رو برام بهجا گذاشته و جفتمم راضی نیست...»
جونگکوک با چشمهایی درشت شده به امگایی نگاه میکرد که روی زمین نشست و صورتش رو بین دستهاش پنهان کرد، صدای هقهقهای مظلومش حتی سنگ رو هم درهم میشکست؛ چه برسه به خونآشام...
مرد در حالی که عذاب وجدان گرفته بود به طرفش رفت و روبهروش، روی زانوهاش نشست. مچهای شاهزاده رو گرفت و به سختی اونها رو از روی صورتش کنار زد، دیدنِ اینکه اشکها بیوقفه روی گونههای گلبهی رنگش میلغزن چیزی رو توی معدهش به جوشوخروش وادار میکرد. با هول شدگی گفت:
«متأسفم، نباید اون حرف رو میزدم تهیونگ، دیگه گریه نکن.»
اولین بار بود که اسمش رو کامل صدا میزد، این کارش باعث شد که قلبِ امگا برای چند صدم ثانیه تپشی رو رد و ازش سرپوشی کنه. اما همچنان به گریه کردن ادامه میداد، خونآشام لبش رو لیسی زد و صورت پسر رو بین دستهاش گرفت، با لطافتِ هر چه تمامتر میخواست تا جفتش رو از اون حال در بیاره پس لبخندی زد و به نرمی جملهاش رو تکمیل کرد.
STAI LEGGENDO
𝖪𝗂𝗌𝗌 𝖮𝖿 𝖬𝗈𝗈𝗇 ✔︎「VK」/「KV」
Fanfiction[بوسهی ماه] [همیشه و از جایی که شاهزاده به یاد داشت؛ بهش گوشزد کرده بودند که نزدیکِ اون جنگل نشه. ولی از اونجایی که پسر سرتق و کنجکاو تر از این حرفها بود، اهمیتی نداده و حالا اونجا بود... در حالی که یک غریبهی جذاب داشت دندونهای نیشش رو بهش نش...