شاتِ سوم: آشکار شدنِ رازها
شاهزاده در حالی که روی اسبش نشسته بود و با سرعتی متوسط به سمتی که اون زنِ خوشاخلاق راهنماییش کرده و گفته بود راه برگشت به قصر پادشاهه، میرفت. زمانی که از جلوی اون همه درخت با برگهای قرمز و خیره کننده میگذشت، یاد نگاهِ آخری که خونآشام بهش انداخته بود، افتاد.
نوعی میل توی دریای سرخِ چشمهاش موج میزد که سرکوب شده بود و در عین حال خشم و غضب زیادی هم احساس میکرد اما نمیتونست منشأ اش رو بفهمه.از زمانی که خودش رو شناخته و درون یک خانوادهی سلطنتی پیدا کرده بود؛ بهش آموزش داده و گفته بودن که همهی گرگهای امگا و آلفا و حتی بتا جفتی حقیقی براشون تعیین شده که در صورتِ پیدا کردنش باید با یک پیوند همدیگه رو بپذیرن. البته توی سلسله مراتبِ پادشاهی کمتر کسی که شجاعتِ کافی رو برای رد پیوند داشت و میتونست سرکوفتهایی که قراره بهش زده بشه رو تحمل کنه، رد پیوند بین جفتهای حقیقی رو انجام میداد.
اما چیزی که همیشه توی گوشهاش زمزمه شده بود، این بود که جفتها فقط به صورت گرگینه با هم جفت میشن نه چیزی غیر از اون!ولی چیزی که خیلی خوب از هویت اون مرد فهمیده بود اینه که اون یه خونآشامـه نه یک گرگینه، چون اول از همه رایحهای نداشت یا اگر هم داشت خیلی خیلی ضعیف بود که تهیونگ قادر نبود اون رو بو بکشه.
بعد از اون هم دندونهای نیشش بود که در مقایسه با گرگهای آلفا و امگا چندین برابر تیز و باریکتر به نظر میرسید. لبِ خوشرنگش رو توی دهانش کشید و با ضربهای که با مچ پاش که با بوتِ چرم اصیل پوشیده بود زد، به اسبش دستور داد تا سریعتر حرکت کنه.حدوداً نزدیک به ساعت پنج صبح بود و خورشید داشت از پشت دامان و قلههای کوهها بالا میومد تا پرتوی داغش که از رنگهای نارنجی، زرد و قرمز تشکیل شده بود رو روی سرزمین بتابونه و آسمون رو از تاریکی بیرون بکشه.
زمانی که بالأخره اسب جلوی دروازهی قصر ایستاد، دروازهبانها با دیدن پرنسشون آشفته در رو باز کردن و بلند رو به کنیز ها فریاد زدن تا اعلام کنن:«شاهزاده جونگکوک برگشتن! به پادشاه خبر بدید و بگید پسرشون اومده.»
پسر امگا اخم ملایمی کرد و از اسب پایین اومد، گوشهای مثلثی شکلش رو نوازش کرد و افسارش رو در دست گرفت؛ نامجون که نقش مراقب و خدمهی مخصوصِ جونگکوک رو داشت، سراسیمه به سمتش اومد و تند تعظیم کرد. کلافه و با ناراحتی گفت.
«کجا رفته بودین پرنس؟ از دیشب تا حالا همه توی سرزمین پراکنده شده بودن تا شما رو پیدا کنن.»
جونگکوک لبخند خستهای به خدمهاش زد و افسارِ اسب رو به دست نامجون داد.
«فعلاً پسرم رو ببر توی اسطبلش تا استراحت کنه، بعداً با هم صحبت میکنیم.»
VOUS LISEZ
𝖪𝗂𝗌𝗌 𝖮𝖿 𝖬𝗈𝗈𝗇 ✔︎「VK」/「KV」
Fanfiction[بوسهی ماه] [همیشه و از جایی که شاهزاده به یاد داشت؛ بهش گوشزد کرده بودند که نزدیکِ اون جنگل نشه. ولی از اونجایی که پسر سرتق و کنجکاو تر از این حرفها بود، اهمیتی نداده و حالا اونجا بود... در حالی که یک غریبهی جذاب داشت دندونهای نیشش رو بهش نش...