بارون با شدت زیادی میبارید. جوبها پر از آب شده بودند و قطرات بارون از سقف مغازهها مثل آبشار روی سنگفرش خیابون میریخت. دیروقت بود و تعداد انگشتشماری ماشین در خیابون دیده میشد. در اون هوای سرد، تاریک و بارونی هیچ رهگذری وجود نداشت، البته بهجزء پسرک لاغر و نحیفی که سر تا پا خیس و بیهدف در خیابونهای سئول قدم میزد.
هیچ نمیدونست کجاست و به کجا میخواد بره. لباسهاش نازک و رنگ و رو رفته بودند، تمام بدنش از سرما میلرزید اما هیچجایی جز جهنمی که ازش فرار کرده بود برای برگشتن نداشت. نگاهی به کبودی دور مچش انداخت و آروم زمزمه کرد:
_ باید برگردم... جایی برای رفتن ندارم.لبخند بیروحی کنج لبش نشست و حرفش رو ادامه داد:
_ شاید این بار شانس باهام یار باشه و بمیرم.میخواست مسیر اومده رو برگرده که چشمش به کافهای افتاد که چراغهاش روشن بود. با خودش گفت:
_ یعنی بازه؟نزدیک کافه شد و به داخل نگاهی انداخت. پسری با موهای صورتی پشت پیشخوان ایستاده بود. قدمی به عقب برداشت و به سر در کافه نگاه کرد، اسم اون مکان توجهاش رو جلب کرد:
_ لبخند آزادی! چه اسم عجیبی.خندهی تلخی کرد و ادامه داد:
_ اما جالبه... ای کاش منم حداقل بعد مرگم بتونم از سر رهایی و آزادی لبخند بزنم.آسمان با صدای بلندی غرید و آذرخشی که توی دل آسمان برق زد، برای لحظهای تاریکیش رو از بین برد. پسرک ترسیده به سرعت وارد کافه شد و چشمش به شخصی افتاد که با لباس مشکی و پیشبند سفید، مشغول تی کشیدن زمین بود. اما چیزی که باعث شد پسرک سر جاش خشکش بزنه، استایل پسر مقابلش بود. اگر اون پیشبند سفید رو دور کمرش نبسته بود، با خلافکارها هیچ تفاوتی نداشت.
موهای مشکیش کمی بلند و نیمی از اون رو پشت سرش بسته بود. روی لالهی گوش و گوشهی لبش پیرسینگ حلقهای آویز کرده بود و بهخاطر تا بودن آستین لباسش، دست تتو شدهاش خودنمایی میکرد.
کارگر کافه وقتی چشمش به پسرک سر تا پا خیس افتاد، با حالت کلافهای گفت:
_ نمیبینی تازه اینجا رو تمیز کردم؟ زمین رو به گند کشیدی.پسرک همونطور که با ناخن انگشت اشارهاش، گوشهی شستش رو زخم میکرد، سرش رو پایین انداخت و جواب داد:
_ ب... ببخشید.پسری که پشت پیشخوان ایستاده بود ضربه محکمی به پشت پسری که تی میکشید زد و گفت:
_ هی جونگکوک حواست باشه با افرادی که وارد کافه میشن چطوری صحبت میکنی... ببین ترسوندیش.جونگکوک چشمغرهای رفت و شاکی گفت:
_ الکی به من گیر نده.پسر مو صورتی به سمت پسر لرزون مقابلش رفت و با لحن ملایمی گفت:
_ از اون ناراحت نشو، گند اخلاقه... هی! حالت خوبه؟همونطور که به پسر کمک میکرد تا بشینه رو به جونگکوک کرد و گفت:
_ داره از سرما میلرزه برو براش پتو بیار.
YOU ARE READING
𝐒𝐦𝐢𝐥𝐞 𝐎𝐟 𝐅𝐫𝐞𝐞𝐝𝐨𝐦
Action[پایان یافته] دنیایی ساخته شده بر روی تاریکی و خون! درست لحظهای که قانون تبدیل شد به ابزاری قدرتمند در دست ثروتمندان، قانونشکنی به نام عدالت شناخته شد. "_ درخواست من مرگ خانوادمه! _ درخواست شما با موفقیت ثبت شد جناب مشتری." Genre : Romantic , Acti...