last part

445 72 22
                                    


گونه‌ی تهیونگ رو نوازش کرد و با لحن ملایمی در گوشش زمزمه کرد:
_ دیگه همه‌چیز تموم شد، فقط من و تو موندیم.

کره رو ترک می‌کردن و از راه دور همه‌ی کسایی رو که براش دردسر درست کرده بودن رو نابود می‌کرد، نیشخند عمیقی به افکار خودش زد و رو به خلبان، گفت:
_ حرکت کن.

نشنیدن جواب و حرکت نکردن هلیکوپتر، باعث شد با تعجب یه تای ابروش رو بالا بده و کمی تو صندلیش جابه‌جا بشه.

_ گفتم حرکت کن!

وقتی باز هم جوابی نگرفت خم شد و به کابین جلو نگاهی انداخت، اما با پیشونی سوراخ شده‌ی خلبان رو به رو شد. به سرعت سر جاش برگشت و ثانیه‌ای نگذشت که تیری از جایی که لحظاتی قبل سر مادام قرار داشت گذشت و به تنه‌ی صندلی برخورد کرد. اگر یک ثانیه دیرتر حرکت کرده بود، نفسش برای همیشه قطع می‌شد.
تهیونگ با دهنی باز و چشم‌های گرد شده به سوراخ صندلی نگاه کرد. مادام دستش رو گرفت و با لحن عصبی‌ای فریاد زد:
_ تک تیر انداز! سرت رو خم کن و برو پایین.

تهیونگ به سرعت از هلیکوپتر به پایین پرید و با بهت به روبه‌رو خیره شد. چهار تا از محافظ‌ها روی زمین افتاده و سه تای باقی مونده جلوی پسر مو مشکی گارد گرفته بودن.

دستش رو روی پهلوی زخمیش گذاشت و به دیوار تکیه داد. از لای انگشت‌هاش قطره‌های خون بیرون می‌اومد و بخاطر دارت سمی و از دست دادن خون، چشم‌هاش سیاهی می‌رفت و جونی تو بدنش نمونده بود؛ ولی با تمام این‌ها لحظه‌ای تردید تو نگاهش نمایان نمی‌شد.
محافظ‌ها با این که تعداد بیشتری داشتن، ترس رو تو تک‌تک سلول‌های بدن‌شون احساس می‌کردن و جرعت نزدیک شدن نداشتن.
تهیونگ با سستی قدمی به جلو برداشت و با بغض اسم جونگ‌کوک رو زیر لب زمزمه کرد، اما دستی روی شونش قرار گرفت و باعث شد متوقف بشه.
مادام شونه‌ی تهیونگ رو فشرد و با لحن تاریکی گفت:
_ باید می‌ذاشتم همون‌جا بمیره.

تهیونگ به چشم‌های مرگ‌بار مادام نگاهی انداخت و رو به جونگ‌کوک، باحالت ملتمسی گفت:
_ آخه... چرا؟ از این‌جا برو!

دست‌هاش رو مشت کرد و سرش رو پایین انداخت، چشم‌هاش رو بست و از اعماق وجودش فریاد زد:
_ چرا ولم نمی‌کنی؟ حالم ازت بهم می‌خوره، چرا گورت رو از زندگیم گم نمی‌کنی؟

لبش رو گاز گرفت و سعی کرد بغض تو گلوش، صداش رو به لرزه در نیاره.
_ از این‌جا برو و دیگه هیچ‌وقت دنبالم نگرد.

جونگ‌کوک نفس‌هاش رو به سختی منظم کرد و تکیه‌اش رو از دیوار گرفت. چند قدم به سمت چپ رفت و محافظ‌ها دنبالش رفتن، مادام با چشم‌های گرد شده فریاد زد:
_ احمق‌ها اون سمت نرید، یه تک‌تیرانداز...

اما قبل از این‌که بتونه حرفش رو کامل کنه، یکی از محافظ‌ها با قلبی سوراخ شده روی زمین افتاد، بقیه هنوز نفهمیده بودن که چه اتفاقی در حال افتادنه که جونگ‌کوک به پشت گردن نفر بعدی ضربه زد و اون رو بی‌هوش کرد. آخرین نفر با دست‌پاچگی چند قدم به عقب برداشت اما گلوله‌ به شقیقه‌اش برخورد کرد و جونش رو از دست داد.
جونگ‌کوک تعادلش رو از دست داد و یکی از زانو‌هاش رو روی زمین گذاشت، سرش رو پایین انداخت و همون‌طور که نفس نفس می‌زد، زیر لب زمزمه کرد:
_ کاملا به موقع بود، یونگی عوضی!

𝐒𝐦𝐢𝐥𝐞 𝐎𝐟 𝐅𝐫𝐞𝐞𝐝𝐨𝐦Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang