part 2

395 85 1
                                    


بارون متوقف شده بود، اما هنوز قطرات آب از سقف کافه چکه می‌کرد.
وقتی تهیونگ همراه جونگ‌کوک به کافه برگشت، با افراد بیشتری روبه‌رو شد. پسر مو حنایی‌ای با هدفونی دور گردنش روی پیشخوان نشسته بود و بدون توجه به دیگران با گوشیش بازی می‌کرد.
جیمین که سرش روی شونه‌ی پسری با چشم‌های گربه‌ای بود، وقتی متوجه‌ی حضور تهیونگ و جونگ‌کوک شد به سرعت از جاش بلند شد. پتو رو برداشت و با لحنی سرزنشگر گفت:
_ مطمئنم سرما می‌خوری.

پتو رو روی شونه‌ی تهیونگ گذاشت و با دلخوری ادامه داد:
_ چرا بدون هیچ حرفی رفتی؟

تهیونگ سرش رو پایین انداخت و به انگشت‌های گره شده‌‌ش خیره شد. صدای جیمین رو می‌شنید، اما جوابی برای گفتن نداشت. زیر چشمی به چهره‌ی خونسرد جونگ‌کوک نگاه کرد. چطور می‌تونست انقدر آروم رفتار کنه؟ نکنه حرف‌های تهیونگ رو از یاد برده بود؟ سفارش... این حتما یه شوخی بود! امکان نداشت همچین کافه‌ای وجود داشته باشه... این‌جا سرزمین قصه‌ها نبود که فرشته‌ی مهربون برای نجات تهیونگ بیاد.

_تهیونگ از الان مشتری کافه‌ی ماست.

تهیونگ با حالتی وحشت‌زده سرش رو بالا آورد و به جونگ‌کوک خیره شد. اون پسر عقلش رو از دست داده بود؟ یعنی واقعا می‌خواست اون کار رو انجام بده؟ اما این غیرممکن بود...
چشم‌های جیمین هلالی شدن و با لبخند مهربونی رو به تهیونگ گفت:
_ درسته اون مشتری ماست. چی برات بیارم؟ یه نوشیدنی گرم فکر کنم خوب باشه.

جونگ‌کوک با حالت بی‌تفاوتی گفت:
_ من سفارشش رو گرفتم.

جیمین گفت:
_ سفارشش چیه؟ بگو تا برم براش آماده کنم.

پسر چشم گربه‌ای تک خنده‌ای کرد و گفت:
_موچی کوچولوی من، فکر نکنم سفارشی که جونگ‌کوک گرفته به غذا و نوشیدنی ربط داشته باشه.

جیمین چند بار با گیجی پلک زد و بالاخره وقتی متوجه منظور یونگی شد، نگاهی به بیرون انداخت و به سرعت کرکره‌ی کافه رو پایین کشید.

جین رو به جونگ‌کوک گفت:
_سفارشش چیه؟

جونگ‌کوک نگاهی به تهیونگ انداخت و با نیشخند گفت:
_ قتل خانواده‌ش.

جیمین بدون هیچ حرفی با تعجب به تهیونگ خیره شد.
تهیونگ با دستپاچگی خواست چیزی بگه که پسر مو حنایی سوتی کشید و با هیجان گفت:
_ از آخرین باری که همچین سفارشی داشتیم زمان زیادی می‌گذره.

جین چشم‌غره‌ای به اون فرد رفت و به تندی غرید:
_ خفه شو هوسوک!

رو به جونگ‌کوک کرد و ادامه داد:
_ این سفارش بزرگیه، بدون تأیید نامجون نباید قبول می‌کردی.

یونگی از جاش بلند شد و گفت:
_ سرزنش کردن الان بی‌معنیه، نامجون هیونگ طبقه‌ی بالا تو دفترشه. بهتره همین الان بریم مشتری جدید رو بهش معرفی کنیم و درباره‌ی سفارشش صحبت کنیم.

𝐒𝐦𝐢𝐥𝐞 𝐎𝐟 𝐅𝐫𝐞𝐞𝐝𝐨𝐦Donde viven las historias. Descúbrelo ahora