༺پارتِ دوم: دردِ فجیع!༻
ــــــــــــــــــــاحساس میکرد زمینِ زیر پاهاش داره متلاشی میشه، سقف بالای سرش با شدیدترین حالت ممکن میلرزه تا روی سرش آوار بشه...
قلبی که دیگه خون درونش جریان پیدا نمیکرد و رگهایی که منجمد شده بودند.با بهت و ناباوری چشمهای لرزونش رو از تابلوی روبهروش جدا کرد و به تیلههای قهوهایرنگی که حالا در اعماقشون سیاهچالهای به اسم "درد" مشاهده میکرد، چشم دوخت.
_ چـ-چی؟
تهیونگ با ترس و نگرانی اشکهایی که از سر اضطراب، حالا ردشون روی صورتش جا مونده بود رو پاک کرد و با دستهای لرزونش چهرهی غمگین مرد مقابلش رو قاب گرفت و لب زد.
_ مـ-من خوبم! من خوبم جونگکوک، باشه؟ من-
حرفش با دستی که مچ دستش رو گرفت، قطع شد و نگاهش رو پایین آورد و احساس کرد قلبش بار دیگه از ترس تیر کشید و یک ضربان جا انداخت... نباید این اتفاق میافتاد!
جونگکوک با درد و حالی خراب، نگاهی به مچ و ساق دست مرد که حالا آستین گشاد پیژامهاش بالا رفته بود، انداخت و با دیدن کبودیهای روش نفسش در سینه حبس شد.
تهیونگ خواست دستش رو بیرون بکشه که لحظهای با حرکت سریع مرد هینی کشید و فقط تونست تعادل خودش رو با چنگ زدن به شونههاش حفظ کنه.
جونگکوک بهسرعت پیژامه رو از دو طرف کشید و گوشهای پرت کرد و اهمیتی به پاره شدن دکمهی آخری نداد.
با جرئت کمی نگاه لرزونش رو به بدن مرد دوخت و با حس تیر کشیدن قلب بیمارش، به بازوش چنگ انداخت و آه دردناکی کشید.
_ کـ- کوک؟! عزیزم...
کبودیهای ریز و درشت، کمرنگ و پررنگی که جایجای بدن مرد رو به غارت برده بودند... کبودیهایی که اینبار عاملشون لبهای گرسنهای نبودند...
کبودیهایی که اینبار جنسشون فرق میکرد، جنسشون درد بود، نه لذت!
تهیونگ در سکوت اشک میریخت و دستهاش رو کنارش مشت کرده بود و هرلحظه بیشتر نگران قلب مریض همسرش میشد.
جونگکوک با بغضی که در آستانهی منفجر شدن بود، دستهای لرزونش رو بالا آورد و کبودی پایین سینه راستش رو لمس کرد.
_چرا... چـ-چرا باید الان... بفهمم؟ چرا تـ-تهیونگ؟ چــــــــرا؟
با گریه فریاد زد و روی زانوهاش افتاد و دستهاش رو تکیهگاهش کرد و سرش رو پایین انداخت.
YOU ARE READING
✻Ferita🥀❊
Romance[کاملشده] «میگم... اگه دکتر باهاش حرف بزنه، شاید قبول کنـ...» با صدای برخورد محکم بشقاب و تکون خوردن شدید میز، توی جاش پرید و با شنیدن فریاد مرد چشمهاشو بست. «ساکت شو جونگکوک، گفتم نمیخوام! دهنتو ببند!» هول محکمی به میز داد و با قدمهای بلند...