༺از مرگ حرف نزن!༻
__________با دستی که روی شانهاش نشست، سر دردمندش رو بالا آورد و نگاهی به شخصی که کنارش جا گرفته بود، انداخت.
یونگی در بطری آب رو باز کرده و یک قرص از
قوطیای که همیشه داخل جیبش میگذاشت رو بیرون آورد.
_ باز کن دهنت رو._ نمی-
_ گفتم باز کن دهنت رو جونگکوک!
پسر کوچکتر بیحرف اجازه داد تا قرص سفیدرنگ، همراه با آب جرعهجرعه وارد گلوی خشکشدهاش بشه. چشمهاش رو بست، دستی به لبهای خیسش کشید و سرش رو قاب دستهاش گرفت.
_ پسرهی کلهشق و احمق! میخوای بمیری؟! حواست هست قلبت بیماره یا نه؟!
_ آقا اینجا بیمارستانه! لطفاً سکوت رو رعایت کنین.
یونگی با شنیدن صدای پرستار، کلافه نفس عمیقش رو رها کرد و دستی به صورتش کشید.
_ فکر کردی چی، جونگکوک؟ با این کارهات تهیونگ بلند میشه و برات میرقصه؟! فکر کردی با آسیبزدن به خودت، سریعاً همهچیز برمیگرده به روال سابق؟ تو اصلاً فکر میکنی، کوک؟
_ تمومش کن... هیونگ.
_ تمومش نمیکنم، احمق! وضعیتت رو ببین... هشت روز تمام بدون ذرهای غذا و خواب همینجا نشستی و چشم دوختی به این در لعنتی. احمق مگه طرف به کما رفته؟! جونگکوک... خوب گوش کن ببین چی میگم!
پسر کوچکتر با اسیرشدن یقهی پیرهنش، چشمهای نمگرفتهاش رو به نگاه عصبی و نگران هیونگش دوخت و سکوت کرد.
_ نمیشناسمت، جونگکوک! تو... توی لعنتی اینی نیستی که باید باشی، میفهمی اینها رو؟ میدونی اگه تهیونگ بفهمه هشت روز تمام رو مثل ولگردها همینجا کز کردی و هیچ غلطی برای خودت نکردی، چه فکری میکنه برای خودش؟
جونگکوک با چکیدن قطرهی اشکش، پلکهاش رو روی هم فشرد و با خشم دست مرد پس کشید. کف دستانش رو محکم روی چشمهاش فشرد و هیسی کشید.
_ میگی چیکار کنم، هان؟! فکر کردی برای خودم راحته که هشتروزه ندیدمش و حتی نمیدونم این عمل لعنتی چه بلایی سر جسم و روحش آورده؟ فکر کردی خودم هم دوست دارم از بس بشینم اینجا تا پاهام سِر بشن، هیونگ؟! نه لعنتی، نه! ولی... ولی چیکار کنم، هوم؟ تو بگو...
هقی زد و شونهی مرد رو با فریاد تکون داد.
_ چیکار کنم؟!با حس دستهایی که از زیربغلش میکشیدنش، نگاهش به حراست بیمارستان افتاد و با عصبانیت تقلا کرد.
_ دست لعنتیت رو بکش! برو گمشو اونور، احمق! ولم کن بهت میگم.یونگی با خواهش اشارهای به پرستار کرد تا بهزور مرد رو بخوابونن و حتی اگه لازم باشه داروی خوابآور بهش تزریق کنن.
بهمحض دورشدن پسر، مرد بزرگتر آهی کشید و دستی به موهاش کشید و همون لحظه با شنیدن صدای پرستار خیز برداشت.
YOU ARE READING
✻Ferita🥀❊
Romance[کاملشده] «میگم... اگه دکتر باهاش حرف بزنه، شاید قبول کنـ...» با صدای برخورد محکم بشقاب و تکون خوردن شدید میز، توی جاش پرید و با شنیدن فریاد مرد چشمهاشو بست. «ساکت شو جونگکوک، گفتم نمیخوام! دهنتو ببند!» هول محکمی به میز داد و با قدمهای بلند...