༺پارت سوم: قلبم درد میکنه༻
ـــــــــــــــــــبا صدای باز شدن در، مجدداً از جاش بلند شد و بهطرف دکتری که از اتاق خارج میشد، رفت.
_ دکتر!
دکتر میانسالی که طی این دوماه با
زوج جوون آشنا شده بود، سرش رو بهطرف پسر برگردوند و بهطور مختصری، لبخند زد._ سلام پسرم. میتونی بری داخل؛ ولی لباس یادت نره. کمتر از یکربع باید بیای بیرون، چون محیطش برات خوب نیست.
جونگکوک توصیههای همیشگی رو با حوصله گوش داد، در آخر با تشکر تعظیمی کرد و سریع لباسهای سرهم پلاستیکی رو تنش کرد و بعد از گذاشتن کلاه و ماسک، داخل اتاق رفت و بهطرف تختی که همسرش روش دراز کشیده بود، حرکت کرد.
هربار با دیدن چهرهی رنگپریده و چشمهای بستهی همسرش، قلبش فشرده میشد و بغض دردناکی به گلوش خراش میانداخت؛ ولی چه کاری از دستش برمیومد؟ طبیعتاً هیچی...
با کمترین سروصدا کنارش روی صندلی نشست و دست راستش که به آرنجش سوزن تزریق مخصوصش متصل بود رو توی دستش گرفت و بوسهی ریزی از پشت ماسک روش کاشت.
صورتش لاغرتر شده بود و سیاهی کمرنگی زیر گودی چشمهاش خودنمایی میکرد... لبهای قرمزش حالا بیرنگ شده بودن؛ ولی اون همچنان همسر زیباش بود که هر روز اون رو میپرستید!
پشت دستش رو نوازش کرد و لبخند بیجونی زد.
_ تهیونگم؟ چشمهات رو باز نمیکنی؟ پاشو خرس تنبل!
دستی به پیشونی عرق کردهاش کشید و موهای پریشونش رو کنار زد... میدید که روزبهروز حجم موهاش کمتر میشدن و ریختن هر تار موش، خنجری میشد و توی قلب بیمار جونگکوک فرو میرفت.
تهیونگ با حس دستی روی پیشونیش و گزگز کردن دست راستش پلکی زد و آهسته چشمهاش رو باز کرد.
دید تارش رو با چند پلک کندی که زد، برطرف کرد و بزاق خشکشدهاش رو قورت داد.
جونگکوک با باز شدن چشمهای مرد، فشار خفیفی به دستش وارد کرد و نگاهش رو به لبهای خشکش داد. با دراز کردن دستش، لیوان کنار میز رو برداشت و سمتش گرفت.
_ بذار تختت رو کمی بالا بدم عزیزم.
دکمهی زیر تخت رو فشار داد و با بالا اومدن سر و قسمتی از کتف تهیونگ، دست نگه داشت.
_ ج-جونگکوک...
_ جانِ کوک؟ بیا یکم اول آب بخور.
تهیونگ نگاهش رو به لیوان داد و با لمس شدن گوشهی لبهاش با دیواره لیوان، سرش رو کج کرد.
جونگکوک با حوصله کمکم آب رو به خوردش میداد و بهمحض تموم شدنش، لیوان رو سر جاش برگردوند و کمک کرد تا دوباره دراز بکشه.
VOCÊ ESTÁ LENDO
✻Ferita🥀❊
Romance[کاملشده] «میگم... اگه دکتر باهاش حرف بزنه، شاید قبول کنـ...» با صدای برخورد محکم بشقاب و تکون خوردن شدید میز، توی جاش پرید و با شنیدن فریاد مرد چشمهاشو بست. «ساکت شو جونگکوک، گفتم نمیخوام! دهنتو ببند!» هول محکمی به میز داد و با قدمهای بلند...