༺مرد دلشکستهی من༻
______________صبح با صدای کوبیدهشدن کابینتهای آشپزخونه چشم باز کرد و از لای پلکهای نیمهبازش، ساعت رو چک کرد.
نگاهش به عددی که یازده صبح رو نشون میداد افتاد و نفس عمیقی کشید. با بستن چشمهاش، خمیازهای کشید و صورتش رو مالید.
بعد از چندثانیه مکثکردن، نیمخیز شد و اخمی از فرط درد خفیف کمرش کرد.
بدون پوشیدن شلواری، داخل حموم رفت تا دوشی بگیره و عضلات کمرش رو شل کنه.دوش بیستدقیقهای گرفت و بعد از انداختن حولهای دور گردنش، تنها با یک گرمکن و بالاتنهی برهنه، قدمهاش رو سمت آشپزخونه کشید و با تعجب جویای صدای بهمخوردن کشوها شد.
_ صبح بهخیر عز-
_ قرصهات کجان، جونگکوک؟!
_ چی؟
جونگکوک با تعجب لب زد و نگاه پرسشیاش رو به چهرهی کلافه و آشفتهی مرد دوخت.
_ دارم میگم قرصهات کجان؟! چرا نمیتونم پیداشون کنم؟ اینهمه بستهی خالی اینجاست؛ ولی هیچکدوم پر نیستن!
جونگکوک مبهوت از صدای بلند مرد، پلکی زد و قدمی بهسمتش جلو برداشت.
قوطی خالی رو از دست مرد گرفت و روی اپن گذاشت._ چهخبره تهیونگ؟ چرا سر صبحی اعصابت رو خو-
_ سر صبح نیست و ساعت یازده ظهره، جونگکوک!
پسر کوچکتر اخمی از صدای بلند مرد کرد و قوطی خالی رو توی مشتش فشرد.
_ خیلیخب... آروم باش، عزیزم. چرا این شکلی شدی؟!
تهیونگ با عصبانیت قوطیهای خالی رو روی زمین پخش کرد و دستش رو روی دیوار کوبید.
_ این لعنتیها چرا خالیان؟! چرا باید این همه قرص خالی توی خونه داشته باشیم، جونگکوک؟
مرد کوچکتر با گیجی اخمش غلیظتر شد و نگاهش رو از قرصها گرفت و به مرد دوخت.
_ خب چرا نباشن؟ مال منن دیگ-
_ کر شدی؟! اون رو خودم میدونم!دارم میگم چرا خالیان؟ دریغ از یه قرص لعنتشده داخلشون!
جونگکوک دلخور از لحن تند مرد، مشتی فشرد و غرید.
_ من واقعاً نمیفهمم چته، وقتی اینطور یهو زدی توی فاز عصبانیت! این چه طرز رفتاره اول صبح؟!
_ گفتم اول صبح نیست!
_ به درک که نیست!
پسر کوچکتر با فریاد توپید و تهیونگ با کوبیدهشدن قوطی قرص پشت سر و کنار گوشش، از جا پرید و با فکی قفلشده به چهرهی عصبیِ همسرش چشم دوخت.
![](https://img.wattpad.com/cover/357449291-288-k453176.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
✻Ferita🥀❊
Romansa[کاملشده] «میگم... اگه دکتر باهاش حرف بزنه، شاید قبول کنـ...» با صدای برخورد محکم بشقاب و تکون خوردن شدید میز، توی جاش پرید و با شنیدن فریاد مرد چشمهاشو بست. «ساکت شو جونگکوک، گفتم نمیخوام! دهنتو ببند!» هول محکمی به میز داد و با قدمهای بلند...