༄P9: Why am I your wound?

528 77 17
                                    

༺چرا من زخـمتم؟༻
_______

با بازکردنِ در خونه، تن خسته‌اش رو داخل انداخت و نفسش رو بیرون داد.
نگاهش رو به محیط تاریک خونه دوخت و بعد از پرت‌کردن ژاکتش روی اپن، خواست به‌سمت اتاق حرکت کنه؛ ولی همون لحظه نگاهش به جسمِ به‌خواب‌رفته‌ی همسرش روی کاناپه دوخته شد.

نفس عمیقش رو به بیرون فوت کرد و همون‌طور که دکمه‌های پیرهنش رو باز می‌کرد، سمت اتاق قدم برداشت و ملحفه‌ی تخت رو به پذیرایی برد.
با انداختن ملحفه روی تهیونگ، بعداز کلی کلنجاررفتن با خودش، در نهایت بوسه‌ی آرومی روی موهاش نشوند و گوشی رو از قفلِ دست‌هاش درآورد و روی اپن گذاشت.

تعداد تماس‌های بی‌پاسخش نشون از پیگیری‌های متعدد مرد بود که هیچ‌کدوم پاسخی دریافت نکردن؛ چراکه جونگ‌کوک گوشی‌اش رو سایلنت کرده و ساعت‌ها خودش رو بی‌خود و بی‌فایده توی مغازه با چیدن و جابه‌جاکردن وسایل مشغول کرد تا تنها باشه...
می‌دونست که تهیونگ دنبالش نمیاد و حقیقتاً خیلی متشکر بود. جونگ‌کوک نیاز داشت به تنهایی و این رو همسرش فهمیده بود؛ اما پانزده تماسِ بی‌پاسخ... شاید کمی نگرانش هم کرده بود؟

هرکاری کرد نتونست شب رو توی مغازه‌اش سحر کنه و در آخر به خونه برگشت... چطور جایی میان انبوه کارتن و وسایل، به‌دور از عطر تن همسرش می‌خوابید؟ همسری که بدجور جونگ‌کوکِ ضدضربه رو ناراحت کرده و رنجونده بود... کسی که بین اون دو کمی زودرنج‌تر بود، بی‌شک این لقب به مرد بزرگتر تعلق پیدا می‌کرد؛ ولی حالا ماجرا فرق می‌کرد... شاید جدی‌تر؟
البته که از نظر جونگ‌کوکِ دل‌شکسته.

لباس‌هاش رو تنها با شلوارک گشاد و کوتاهی عوض کرد و جسم خسته و نیمه‌برهنه‌اش رو روی تخت انداخت و آهی کشید.
نیمه‌ی خالیِ تخت بهش دهن‌کجی می‌کرد؛ اما خب... نمی‌تونست مسلماً حرکتی مبنی‌بر حمل‌کردن مرد بزرگتر به اتاق بکنه! مثلاً قهر بود.
سعی کرد توجه‌ای به این موضوع نده و تنها با بغل‌کردن بالش سرد و خوش‌عطر همسرش، پلک‌های خسته‌اش رو روی هم بذاره؛ حتی نفهمید کی به سفر خواب ملحق شده...
.
.
صبح درحالی‌ چشم باز کرد که سنگینیِ وزنی رو روی سینه‌ و شکمش حس می‌کرد.
پلک کندی زد و با جمع‌کردن صورتش از نور تیز خورشید، نگاهِ تارش به ساعت که هشت صبح رو نشون می‌داد، افتاد و چشمش رو به یک کپه موی مشکیِ پخش‌شده روی سینه‌اش دوخت.

با گیجی دستی به صورتش کشید و خمیازه‌ی کوتاهی سر داد و چشم بست.
دیشب نفهمید چطور خوابش برده؛ ولی انگار که تهیونگ بعدش بیدار شده بود.

در عالم خواب و بیداری، خیلی تلاش کرد متقابلاً دست‌هاش رو دور کمر و کتف مرد نپیچه و در اغوشش نکشه؛ اما مگه می‌شد؟ خیلی سخت بود...
ولی هرطور که شده، جونگ‌کوک بهش عمل کرد و دست رد به سینه‌ی خواسته‌ی قلبش زد. لجبازی؟ شاید می‌شد همچنین اسمی براش گذاشت؛ اما نه تا وقتی که مرد بزرگتر هنوز هیچ حرکتی برای توجیه خشمِ بی‌مورد و از همه مهمتر... سیلیِ بی‌جاش، نزده!

  ✻Ferita🥀❊Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora