Part 35

283 43 20
                                    

با سر درد از خواب بیدار شد.
نگاهی به ساعت انداخت،چند دقیقه از ۱۰ گذشته بود.
با خستگی از روی تخت بلند شد و با کشیدن خمیازه ای از اتاق بیرون رفت. نگاهش رو به مانول که توی اشپزخونه قهوه میخورد داد

-اینجایی؟

-دیشب تا صبح تب داشتی

-باید باور کنم بخاطر تب داشتنم موندی؟

-نه میخواستم تصمیمم رو بهت بگم ،این رابطه برام تموم شده جسی

دخترک دیوانه وار خندید

-بچه شدی مانول؟شوخی خوبی بود

-نه جسی تمام دیشب بهش فکر کردم بهتره تمومش کنیم

جسی دستی توی موهای پریشونش کشید

- ازم خسته شدی مان؟خسته شدی بس شب ها زجه زدم و جین رو صدا زدم ؟خسته شدی بس من رو از این بار و اون بار بیرون کشیدی؟

-این رابطه بچگانه بهتره همین حالا تموم بشه

-بچگانه؟رابطه ما هر چیزی هست جز بچگانه... به من نگاه کن من حالا ۳۲سالمه خودت چی به خودت نگاه انداختی؟۵۳ سالته ما برای بچه بازی زیادی پیریم

مانول دست دختر که روی گونه ش بود رو گرفت

-همون اول بهت گفتم تو برای من تاریخ انقضا داری و امروز همون روز

جسی با گریه روی زانوهاش افتاد

- انتقام چی رو ازم میگیری؟ تو که پا به پای درد و دل هام اشک ریختی... تو دیگه چرا مانول؟

مانول رو به روی دختر که زانو زده بود قرار گرفت و با چشم های برزخیش گفت

-دوستت داشتم اما درست زمانیکه از جنایتت به من گفتی قیدت رو زدم درست سه سال پیش

-تو دیگه چرا مان ؟تو چرا باید ازم انتقام بگیری کابوس های شبانه ام کم انتقام اون امگا رو ازم میگیرن؟

مانول با عصبانیت جسی رو هول داد

-من دارم انتقام نوه بیچارم رو میگیرم... انتقام قلب شکسته پسرم نامجون... دیشب اتش خشمم زندگی پسر خالت رو خاکستر کرد، پس دلیلی ندارم کنار قاتل نوم بمونم ...دیشب برای اولین بار دلیل غمگین بودن مردمک های مشکی پسرم رو دیدم و اون پسر حتی من رو نشناخت

چشمهاش رو از زمین جدا کرد و به زن روبه روش داد

-چی میگی مان؟...ت..تو مادر نامجونی؟

-درست زمانیکه فکر کردم بعد از سالها بعد از مرگ عزیز ترینم دوباره میتونم کسی رو دوست داشته باشم فهمیدم اون ادم دلیل قطره های اشکیِ که خودم از صورت بچم پاک میکردم

-تو همه این مدت میدونستی ...میدونستی ....

چشم های دختر دو دو میزد و دیوانه وار با خودش زمزمه میکرد "میدونستی"
زن چمدون کوچکش رو به طرف خودش کشید و از در بیرون رفت

Blueberry scentWhere stories live. Discover now