خاستگاری

301 71 45
                                    

از روی تخت پریدم و به سمت یونگی رفتم

+هیونگ چی شده چرا رنگت پریده

دست یونگی هیونگ رو توی دستام گرفته بودم و نوازش میکردم دستاش خیلی سرد بودن  برای لحضه ای انگار پاهاش خالی از قدرت شد و دو زانو روی زمین افتاد

"م...من...من با هوسوک خوابیدم!!!

بکهیون و سوکجین هیونگ هم زمان فریاد زدند

≡×تو چیکار کردی؟؟؟؟

یونگی هیونگ با ترس و لکنت شروع کرد به حرف زدن

"حا....حالا...حالا چی....چی..چیکار کنم اگه ...اگه دیگه نخواد ببینتم چی اگه ازم بدش بیاد اگه به نظرش فقط یه امگای حشری باشم اگ....

سوکجین هیونگ با عصبانیت فریاد کشید

×آه...اگه و زهر مار خفمون کردی ....خوب خوابیدی که خوابیدی اگه همچین فکرای هم بکنه یعنی این که لیاقتت رو نداره چرا بیخودی ناراحت میشی ..

یونگی هیونگ که از عصبانیت جین ترسیده بود حالا بغضش به هق هق تبدیل شده بود و با اشکی که روی گونه هاش جاری شده بود جواب داد

"نه....من.....من هوسوکی رو دوست دارم میخوام اونم منو دوست داشته باشه ....این همه سال باکره مونده بودم تا بلخره یه روز هوسوک ازم خاستگاری کنه ،تا اولین بارمون رویایی باشه اما حالا چی ....نمیخوام دربارم بد فکر کنه

با صدای بلند شکستن چیزی از بیرون همه با ترس از اتاق بیرون رفتیم و با صحنه ای مواجه شدیم که همه ما رو شکه کرد،هوسوک هیونگ با چهره ای که نمی‌شود چیزی ازش خوند بیرون از اتاق به گلدون کنار پلها برخورد کرده بود و گلدان بزرک رو شکسته بود

هوسوک با دیدن چشم های اشگی یونگی به اطرافش نگاهی انداخت و سریع از پله ها پایین دوید و یونگی با اشکی که حالا مثل سیلاب روان بود زمزمه کرد

"نه.....

و با ترس به دنبالش از پله ها پایین رفت

"هوسوکاااا

جونگکوک، نامجون و تهیونگ کنار پلها با تعجب به اون دونفر نگاه می‌کردند در اتاقی باز شد و چانیول و چن زی هم به سالون سرک کشیدند هوسو از آشپزخانه  همراه با سیبی که گاز زده بود بیرون اومد با دهانی پر پرسید

(چی هوده؟؟؟ ((به سختی سیب رو قورت داد و دوباره پرسید ))چی شده؟؟

هوسوک با لباس های بهم ریختش که مال شب قبل بود و موهای درهمش که شبیه به لانه پرنده ها شده بود به سمت جونگکوک پا تند کرد، جونگکوک که با کار هوسوک ترسیده بود چند قدمی عقب رفت اما هوسوک سریع دست جونگکوک رو گرفت و انگشتری که به دستش بود رو از دستش بیرون کشید و به سرعت به سمت یونگی که از پله ها پایین رفته بود و حالا یک پله با زمین فاصله داشت برگشت ، جلوی پای یونگی زانو زد و انگشتر رو به سمتش گرفت

🌹  Fake Omega is real🌹Onde histórias criam vida. Descubra agora