شروع و پایانم

14 2 1
                                    

دم دمای صبح بود،سرمای بدی وجودمو پر کرده،معلوم نبود چجوری و از کجا اما مطمئن بودم هیچ وقت تموم نمیشه همه جا بود و در عین حال دیده نمیشد،به زور خودمو از تخت بلند کرد و به در رسوندم صدای زنگ هنوزم تو گوشم میپیچید خبری از کسی نبود تنها یه دفترچه کهنه،بازش کردم و برفای خالی رو نگاهی انداختم غیر از یه لکه سیاه که وجودشو پر کرده بود چیزی ندیدم ،بیشتر به یک جک شبیه بود تا واقعیت اما به هر نحوی بود ذهنمو مشغول کرده بود و حالا که میبینی من اینجام در کرانه پیش تو.نگاهی ناخوانا کرد و رویش را به دریا کشاند گویی در آن پیکر نه حسی است و نه چیزی میخواهد و نه چیزی خوشحالش میکند، مانند کسایی که حتی روحشان مرده بود آری چنین افرادی نه گم بودن و نه پیدا میشدن زیرا در اعماق ژرف روح خدای خود فرو رفتن، اینانند فراموش شدگان تاریخ.
با همون حالت به من نگاه کرد و گفت:بنظرم دیگه وقتش شده. با تعجب نگاهش کردم:وقت چی؟ سایه اش مدام در حال کوچک شدن و کلماتی که از هر دو به گوشهایم میرسد طنین انداز شومی بودند مانند آن زنگ در صبح.دخترکی از زیر سایه اش بیرون امد دستی بر سر کوچکش گذاشت و ادامه داد:متوجه حرفام شدی دنبال دخترک برو خودت متوجه میشی. نامش را پرسیدم اما جوابی جز لبخند های معصومانه اش نصیبم نشد، در راه نه آدمی دیده میشد نه صدای شنیده اخر هنوز طلوعی وجود نداشت،پله ها را بالا رفتیم و به سکوی مونوریل رسیدیم مسیر طولانی بود وخسته کننده اما با این حال آن لبخند ملیح از چهره اش پاک نمیشد از آن خود خودش بود نه ساختگی و نه از اجبار تنها خالصانه،متصدی سکو را پیدا نکردم و با این حال وارد مونوریل شدیم دیگر به هیچ چشمانمان عادت کرده بود تا اینکه مردی سریع قبل از بسته شدن در وارد شد میانسال بود و چهره ای بشاش داشت روبه روی ما نشست و کلاهش را برداشت،خیره به ما نگاه کرد انگار که چهرمون براش اشناست خواست چیزی بگه اما بی دلیل پشیمون شد و تکیه داد،دخترک آستینمو کشید و  به گردنبند آویزان از جیب مرد اشاره کرد،کسی لام تا کام سخنی نگفت چند ایستگاهی به این منوال گذشت تا اینکه به ناگاه صدایی فجیح گوشهامون رو پر کرد،فضای تاریک راه رو برای پیدا کردن خروج سخت کرده بود هر طوری که شده از قطار خارج شدیم و ظلمات درون خودشو به سوزش روشنایی بیرون داد دست های دخترک را حس کردم که لرزان کت من را گرفته و پشت سرم مخفی شده بود مرد گویی از سر دلسوزی گفت: این نزدیکی ها خانه من است و با این شرایط بیرون عمرا بتونید وسیله ای پیدا کنید...حرفش را قطع کردم و گفتم که مزاحمش نخواهیم شد و تا خواستم به راه بیفتم نگام به چهره دخترک افتاد ومسافت زیاد راه اما انچه که توجهم را جلب کرد تلاقی نگاهش بود به آن آویز،گویی راز عجیب عجین شده با آن ما را نیز زمین کرد و به خاطرکنجاوی محض و ذهن های جادو شده مان پیشنهاد مرد را قبول کردیم و با چهره بیش از اندازه خوشحالش روبرو شدیم.نیم ساعتی میشد و که به راه افتاده بودیم و سخنان گوهربار مرد درباره خانه عجیبش سرمان را به درد اورده و به شدت ما را از امدن پیشمان کرده بود اما به ناگاه حرفهایش رنگ واقعیت گرفتند بله او به راستی درعمارتی قدیمی در مرکز شهر زندگی میکرد که هر سه ما از چند خیابان آن طرف تر گنبد مرتفعش را به وضوح میدیدم که زنگی بزرگ و زرین در داخل آن قرار داشت و یک برجک ناموزون با بقیه عمارت در سمت راستش و حیاطی به وسعت و زیبایی بهشت،از ورودی حیاط که گذشتیم سرمایی نفرین شده به تنم نفوذ کرد و تا وقتی که از آنجا بیرون نیامده بودیم از وجودم خارج نشد و آن موقع بود که مطمئن شدم سرما نه به جسم بلکه به روحم رخنه کرده بود...

Yayımlanan bölümlerin sonuna geldiniz.

⏰ Son güncelleme: Feb 17 ⏰

Yeni bölümlerden haberdar olmak için bu hikayeyi Kütüphanenize ekleyin!

بی نهایتHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin