Ch 01

1K 73 2
                                    

اون گیجی ممتد، یا بخاطر تکرار صدای آژیر ماشین اورژانس بود، یا بخاطر رنگ سرخ خونی که روی پوست کاراملی تهیونگ، در عین حال که منو به اوج می‌برد، محکم زمینم می‌زد.

بچه که بودم، کلکسیون عروسک داشتم.

به عنوان یه پسربچه، وضعیتم برای والدینم نگران‌کننده بود... چون من عروسک‌های خوشگلم رو تمیز و مرتب نگه می‌داشتم؛ موهاشون رو شونه می‌زدم، لباس‌هاشون رو تمیز می‌کردم...

و وقتی بازیم تموم می‌شد، آروم و ملایم اون‌ها رو به قفس‌های فلزی‌ کوچولوشون که برادر دوقلوم درست می‌کرد، برمی‌گردوندم.

تضاد نگران‌کننده‌ای بود؛ مادرم حق داشت.

اینکه برادرم میل عجیبش به خشونت و اسیر کردن آدمک‌های ضعیف و خوشگل رو اینطور نشون می‌داد و من... با وسواس عروسک‌هام رو بازی می‌دادم، من رو پسربچه‌ای کرده بود که توی خطره...

کمتر پسربچه‌ای عروسک‌هاش رو طی ساعاتی طولانی برعکس آویزون می‌کنه و بهشون خیره می‌شه؛ بعد هم موهاشون رو شونه می‌زنه و اون‌ها رو توی قفس نگه می‌داره.

کمتر پسربچه‌ای، برای عروسک‌هاش لباس‌های مختلف می‌خره، می‌دوزه... براشون غذاهای خاص و خوشمزه فراهم می‌کنه، براشون جشن تولد می‌گیره و اجازه می‌ده که تمام توجهش رو داشته باشن... اما به وقت بازی مورد‌علاقه‌اش، اون‌ها رو زنجیرکشی می‌کنه.

من پسربچه‌ی خاصی بودم...

هنوز هم هستم.

می‌شه گفت برادرم هم هنوز خشن و مرموزه؛ چرا جمله‌ام قطعی نیست؟

چون...

وقتی بچه بود، نمی‌تونست پوست آدم‌ها رو با آهن داغ بسوزونه؛ هرچند میلش رو داشت.

اما الان کارهای سخت‌تر از درست کردن قفس‌ عروسک ازش برمیاد.

اوه با این‌حال، عمیقا عاشقشم.

برادرم، همه‌ی زندگی منه!

جدی می‌گم.

حتی در آشفتگی همین لحظه، همین حالا که دارم به چشم‌های خون‌گرفته‌اش نگاه می‌کنم و اون نگاه " داری چی رو ازم مخفی می‌کنی" رو بعنوان ظاهرسازی بهم تحویل می‌ده، عاشقشم؛ اما اعتماد...

اعتماد مقوله‌ایه که اخیرا درموردش اتفاقات جالبی بین ما نیفتاده‌.

سوالی که آدم‌ها مدام ازم می‌پرسیدن این بود که:

" از جِیس نمی‌ترسی؟"

و من می‌گفتم:

" چطور می‌شه از خانواده‌ات بترسی؟"

هرچند...

اگر بخوام صادق باشم، اخیرا اوضاع در این باره چندان خوب پیش نرفته.

Casino ∥ کازینو {kookV/kookVKook}Where stories live. Discover now