Ch 02

453 43 8
                                    


- خودم اختراعش کردم عمو! آخه شما خیلی خوشگلی.

ووبین با خجالت این رو گفت و کیفش رو درآورد تا از داخلش چیزی بیرون بیاره.

با شنیدن اون جمله، تهیونگ ناخواسته به یاد اتفاقات شب قبل و صدای بمی افتاد که زیر گوشش زمزمه می‌کرد:

" زیادی برای محتاط بودنم خوشگلی."

کلافه و زیر لب نفسی رو رها کرد و با بلند شدن سر پسرک، در لحظه تلاش کرد لبخند محوی رو به لب بنشونه اما نمی‌دونست چقدر در این امر موفق بوده...

حقیقتش، صبح امروز به محض باز کردن چشم خودش رو توی اتاق خواب شیک اون مرد پیدا کرد. پتو روی تن نیمه برهنه‌اش مرتب شده بود و وسایلش، از جمله کیف پول و موبایل و پیراهنش، روی میز کنار تخت قرار داشت.

بنظر می‌اومد بعد از اون که شب گذشته از مستی و خستگی زیاد خوابش برده، جیسون تلاشی نکرده که بیدارش کنه و گذاشته اون غریبه راحت توی تختش بخوابه.

آهسته تکونی به سرش داد تا افکارش رو کنار بزنه و بعد درحالی که نگاه منتظرش رو به ووبین می‌دوخت، بی‌صدا لب زد:

- لعنت بهت مرد، لعنت.

چهره‌ی بانمک ووبین بلافاصله در هم کشیده شد و با نگاه مغمومش جاخورده زمزمه کرد:

- چرا مربی؟؟ کار اشتباهی کردم؟

بعد هم وسیله‌ای که پشت کمرش قایم کرده بود رو با ناراحتی جلو آورد:

- چون... اینو برای شما درست کردم؟

تهیونگ که انتظارش رو نداشت پسرک متوجه اونچه که تقریبا نامفهوم لب می‌زد بشه، کمی بهت‌زده ووبین رو تماشا کرد و لحظه‌ای بعد، به سرعت دستش رو جلو برد:

- اینطور نیست ووبین، متاسفم.

و با دیدن مجسمه‌ی بانمک و کوچکی که میون دست‌های پسر بود، با لبخند مهربونی روی خم زانو نشست تا هم‌قد ووبین بشه:

- خدای من، کار دست‌های هنرمندته؟ بسیار زیباست.

- بله بله استاد! خودم درستش کردم. ببخشید که هنوز خیلی حرفه‌ای نیستم...

ووبین با اشتیاق این رو گفت و سریع مشغول بستن زانوبند‌هاش شد؛ کلاه سوارکاری رو روی سرش گذاشته بود و بخاطر تپلی صورتش موفق نمی‌شد که بند اون رو ببنده:

- انقدر سخت تمرین می‌کنم که بتونم صورت خوشگل مربی رو درست کنم.

تهیونگ که با دقت به کندوکاری‌های کمی ناشیانه ولی ظریف روی مجسمه خیره بود، گوشه‌ی لبش بخاطر حرف پسرک بالاتر رفت و بعد همونطور که کمکش می‌کرد تا بند کلاهش رو ببنده، گفت:

- آه، این خیلی خوبه که قدر مربی جذابت رو می‌دونی! ممنونم ازت پسر.

و از جا بلند شد؛ بعد از گذاشتن مجسمه در جایی امن و کم ارتفاع، به پسرک کمک کرد روی زین اسب بنشینه و افسار اون رو توی مشت گرفت. با قدم‌هایی کند اسب رو به بیرون از اصطبل هدایت کرد و بی‌اینکه نگاهی به ووبین بندازه، با لحن ملایمی پرسید:

Casino ∥ کازینو {kookV/kookVKook}Where stories live. Discover now