صاحب همان چشم ها در حالی که دکمه ها سر آستین لباسش را باز میکرد آستین هایش را به سمت آرنجش جمع کرد به سمتم آمد بی دلیل محکم سمت راست صورتم کوبید طوری که صورتم با شدت زیادی به سمت چپ پرت شد مزه خون رو داخل دهنم احساس کردم فکم رو محکم گرفت به سمت خودش چرخوند نیشخندی زد گفت: به قاتل زندگیت سلام کن کوچولو
بی اختیار تفی داخل صورتش پرتاب کردم:سگ کی باشی جنابعالی قاتل ! خواب دیدی خیرهمحکم تر توی دهنم کوبید صدای کشیدن ضامن چاقو و بعد آن را از بالا تا پایین لبم کشید هیسی از درد کشیدم
آروم چندتا سیلی به صورتم زد گفت: آدمت میکنم عروسک
بدون توجه به حرفش گفتم:کای کجاست چیکارش کردین
یکی دیگه از اونا جواب داد:دنبالش رو زمین نگرد کردنش زیر گِل
پشت بند حرفش نیشخندی به چهره بهت زده ام کرد :چی گفتی ؟
داد زدم:با تو ام تخم . ح*روم
اشکام روی گونم ریختآن مرد پر نفرت سمتم اومد دستاش روی صورتم کشید اشکام پاک کرد :داری ناراحتم میکنی توله بدم میاد اموالم گریه کنن واسه بقیه
صورتم محکم تکون دادم تا دست کثیفش از صورتم برداره:خفه .شید
داشتم خورد میشدم یه چیزی انگار داشت تمام وجودم می بلعید دهانم را باز کردم تند تند هوا به درونم فرو بردم حس بدی بود یک خواب؟! نه کاش خواب بود کاش تموم میشد خسته شده بود کای کسی بود که به او زندگی دوباره ای بخشیده بود انگار تکه ای از وجودش را با آهن داغ سوزانده بودن بوی تعفنه گوشت سوخته شده قلبش همه وجودش را گرفته بوددچار سرگیجه و حالت تهوع شده بود
کریستال های چشمانش مانند
سیلابی از سد چشمانش شروع به ریزش کردن
تند تند سرش را تکان داد تا اشک هایش بند بیاید(تنهاترین لحظه در زندگی یک نفر وقتیست که از هم پاشیدن دنیایش رو میبیند و تمام کاری که میتواند بکند این است که مات و مبهوت خیره شود.)
YOU ARE READING
ࡄ֒ߊܣܝࡏަߺࡉ ܩߊܘ
Fanfictionیه زمانی فکر میکردم بدترین چیز تو این دنیا، تنها موندنه. اما اینطور نیست... بدترین چیز اینه که با آدمهایی باشی که بهت احساس تنها بودن میدن...