تهیونگ(از زبان خودش )
چشمام رو باز کردم نمیتونستم چیزی ببینم پارچه ای روی چشمام بسته شده بود دستام به صندلی چوبی بسته شده بودن بوی آهن زنگ زده دماغم را پر کرده بود
گلوم میسوخت فریاد زدم:کسی اونجا نیست
پامو روی زمین کوبیدم :هی با شمام حروم.زاده ها کااای
در آهنی با صدای تیکی باز شد صدای دو جفت پا گوش هایم را تیز تر کردم نه ۳ جفت به گوشم رسید
:شما حروم.زاده ها کی هستین از جونم چی میخواین
صدای نزدیک شدن پا و بعد نفس هایی زیر گوشم پیچید چش بندم را باز کرد
۳ مرد قد بلند رو به روی من ایستاده بودند اما چشمان نفرت زده یکی از آنها ضربان قلبم را یکی در میان دچار شک میکرد
![](https://img.wattpad.com/cover/363338917-288-k346175.jpg)
YOU ARE READING
ࡄ֒ߊܣܝࡏަߺࡉ ܩߊܘ
Fanfictionیه زمانی فکر میکردم بدترین چیز تو این دنیا، تنها موندنه. اما اینطور نیست... بدترین چیز اینه که با آدمهایی باشی که بهت احساس تنها بودن میدن...