part1

28 8 1
                                    

#شاهرگ_ماه
#پارت_1

در حالی که مشغول باز کردن دکمه های پیراهن سفید رنگ بود
در اتاق به صدا  در آمد با لحنی خشک گفت:بیا داخل
:خوش  آمدید ارباب
مایک در حالی وارد اتاق میشد  این رو با لحنی جدی به زبان اورد
جونگکوک منتظر به او نگاه کرد
مایک: ردش رو زدیم قربان پدر و مادرش مردن امروز از دبیرستان فارغ التحصیل شد
نیشخندی زد چشمان سردش برقی زدن دست چپش رو برای تموم کردن بحث بالا اورد گفت  :  افراد آماده کن  .
دمی گرفت نگاهش را به بادیگاردش انداخت  ادامه داد : میخوام تا آخر شب مهمون کوچولومون  توی امارت باشه  سرش را به طرف در اتاق متمایل کرد گفت :میتونی بری
مایک احترامی گذاشت  خواست از اتاق خارج بشه که صدای اربابش دوباره به گوشش رسید
:جین خبر کن
_چشم قربان

تهیونگ 🐻
با لبخندی عریض از در دبیرستان
بیرون زد با دیدن دوست پسر عزیزش به سمت او دوید
:بالاخره آزاد شدم
و محکم به آغوشش کشید
کای :عروسک من بالاخره فارغ التحصیل شد
بعد از اتمام حرفش لبانش رو به دهان کشید
تهیونگ:اوهوم خیلی خوشحالم امروز مهمون من
کای همینطور که دستش رو دور کمرش میپیچید گفت:البته پرنس م...
هنوز جملش تموم نشده بود که با صدای زنگ گوشی تهیونگ در نطفه خفه شد
تهیونگ:جانم سولی خانم
..
آرکا اوفی کشید گفت :الان بر می گردم
به چهره ی کای نگاه کرد همانطور که بوسه روی گونه اش گذاشت گفت :دستور از بالاست یه روز دیگه مهمونت میکنم
لباش غنچه کرد لوس سرش را کج کرد گفت :باشه؟ عشقم
کای لبخندی زدم موهای سرش را بهم ریخت بعد بوسه ای که بر لبانش زد گفت:باشه عزیزم مراقب خودت باش
تهیونگ دستی برایش تکان داد در کوچه های خیابان از دیدش ناپدید شد

کامنت و ووت بدید عروسکا💋💜

ࡄ֒ߊ‌‌ܣܝ‌ࡏަߺࡉ ܩߊ‌‌ܘOnde histórias criam vida. Descubra agora