#شاهرگ_ماه
در با شتاب باز شد اون دکتر دیدم به سمتم پا تند کرد از خجالت پاهامو بهم فشار دادم
کلید دست بند را داخل قفل فرو کرد بازش کرد فوری بخشی از پتو رو روی خودم انداختم
با اخم گفت :تکون نخور بخیت بدتر باز میشه
زیر لب گفت:احمق بیشعور
دوباره شکاف ایجاد شده رو بخیه کرد چندتا قرص آنتی بیوتیک روی میز قرار داد گفت هر ۸ ساعت یکی بخور عفونت نکنه
خواست بلند شه به گوشه لباسش چنگ زدم :میشه بگی این بخیه برای چیه
لباسش رو از دستم خارج کرد با تن صدایی جدی گفت:نگران نباش اعضای بدنتو در نیوردیم
نگران بهش خیره شدم :پس این چیه ؟
به بخیه اشاره کردم
بدون گفتن حرفی از در خارج شدراوی
به سمت اتاق آن احمق وحشی هجوم برد بدون در وارد شد
با نگاه غضبناکی به جین نگاه کرد چه مرگته؟
با شنیدن این حرفش جری تر شد گفت:من چه مرگم در اصل تو چته طرف تازه عمل شده تو عین وحشیهای کون ندیده بهش تجاوز کردی نمیدونستیم انقدر مشتاق کونی
با شنیدن این حرفش یقه لباس خشتی رنگش رو داخل مشت های گره کرده اش گرفت :حرف دهنت بفهم سوکجین
اسمش رو با تحکم گفت
خودش رو عقب کشید گفت:کار مزخرف نکن تا حرف مفت نشنوی
کلافه گفت :حالش خوب بود؟
چشماش توی کاسه چرخوند گفت :الان مثلا نگرانی
غرید :معلومه که نه این سوال داره؟!
جین:ببین میدونم میخوای زودتر حاملش کنی اما باید محتاط باشی
الان تحمل رابطه نداره کل این قضیه فعلا براش زیادیه تو که انقدر بی رحم نبودی جونگکوک
پوزخندی زد گفت:الان این بی رحمیه ؟! فعلا داره روی خوشم میبینه
جین سرش رو با تاسف به چپ و راست تکون داد
بی توجه به تاسف جین گفت:بعد چند وقت نتیجه حامله بودنش میتونی بفهمی
_فردا میام برای آزمایش
وسایلش را برداشت از در خارج شد جونگکوک کی میخواست چشماش وا کنه بفهمه اون بچه تو این قضیه بی گناهه
سیگار برگش را روشن کرد به تراس اتاق رفت
دود را به ریه هایش سوق داد
کام دیگری گرفت
صدای در زدن آمد بعد برادر کوچولوش به اتاق وارد شد
جیمین:داداشی کجایی
سیگار خاموش کرد صدایش را صاف کرد گفت:داخل تراسم عزیزم
به سمت جونگکوک دوید محکم در آغوشش گرفت
سرش را بوسید گفت:باز چی شده عروسک
شانه ای بالا انداخت خودش را لوس کرد گفت:هیچی فقط دلم برات تنگ شده بود
یک تای ابرویش را به بالا هدایت کرد خندید :باور کنم وروجک؟
سرش را تند تند پایین بالا کرد گفت:البته ارباب
اخمی به صورتش نشاند تیز گفت:مگه نگفتم اینجوری صدا نزن
لب برچید گفت:خب، حالا همه اینطوری صدات میزننا
صدایش را جدی تر کرد بیشتر در آغوشش کشید گفت:داری میگی همه تو همه ای عزیز داداش؟
لبخند گشاده زد با ناز گفت:معلوم که نه من همه کستم مگه نه!
لبخندی به حرفش زد پیشانی سفیدش رو بوسید
جیمین من و منی کرد گفت: داداشی
به برادرش خیره شد:جانم عزیزم
با نگاه آرومش خیره شد :شنیدم مهمون جدید داریم میشه ببینمش
اخمی کرد گفت: نه!
_اما
+چرا آخه
_گفتم نه سامی
اوف کلافه ای گفت به مظلوم بازی رو آورد چشاش براش گرد کرد سرش را کج کرد:لطفا فقط یبار!
کلافه به موهایش دست کشید:یبار گفتم نه لطفا اصرار نکن
_خب چی میشه ببینمش
+داری عصبیم میکنی
عصبی گفت:چیه هرزه جدیدت انقدر عزیز شده
دل داداشت میشکونی
گیج گاهش را کمی ماساژ داد گفت:میخوای ببینیش چی بشه خودت میگی هرزه انقدر مشتاق دیدن یه هرزه ای
+اره مشتاق دیدنش میشم وقتی نوه چانیول پسر جکسون
چشمانش به آنی گشاد شد اون از کجا خبر داشت افکارش را به زبان اورد:تو از کجا
جمله اش کامل نشده بود که فوری جواب داد:دکی گفت
اخمی کرد از کی میلاد دهن لق شده بود به حسابش میرسید
_حالا کجاست ؟
+داخل اتاقم
متعجب گفت:اتاق کی؟ تو!
هوم کشداری گفت
جیمین را به داخل اتاق هدایت کرد خودش هم همراهش به داخل رفت :کوتاه باشه دیدارتون
خنده پر ذوقی کرد گونه برادرش را بوسید از اتاق خارج شد
YOU ARE READING
ࡄ֒ߊܣܝࡏަߺࡉ ܩߊܘ
Fanfictionیه زمانی فکر میکردم بدترین چیز تو این دنیا، تنها موندنه. اما اینطور نیست... بدترین چیز اینه که با آدمهایی باشی که بهت احساس تنها بودن میدن...