با نفرت به چشمان زندان بانش نگاه کرد:عوضی کثیف داری دروغ تحویلم میدی تا عذابم بدییی
با فریاد بلندی جملش رو به پایان رسوند
با چشمان جذاب گیراش به پسرک بیچاره زل زده بود برق شرارت در چشمانش حلقه زده بود :این تازه اولشه یکی یکی توی همین جا
خم شد به سمت او زیر گوشش با آرامشی ترسناک گفت: واسه همه کسایی که دوسشون داری سوگواری میکنی منم از این صحنه با تمام وجودم لذت خواهم برد
عقب کشید صاف ایستاد ادامه داد:پس میتونی فقط تا امشب واسه عشق مرده ات سوگواری کنی چون دیگه فرصتی برای سوگواری نخواهی داشت بیبی بوی
با گفتن جمله آخر عقب گرد کرد به سمت در خروجی رفتقبل از اینکه خارج بشه به سمت آن مرد تک چشم نگاه کرد گفت:بازش کن
و بعد از در خارج شد
آن مرد به سمتش آمد دستان خشک شده اش را باز کرد دستانش مانند مرده ای به کنار بدنش سقوط کردنش مغزش توان تحلیل و درک را از دست داده بودبه قولی انگار تسمه تایم پاره کرده بود
دستانش را آرام آرام به سمت قلب ترک خورده اش کشید تند تند آن را بالا پایین میکرد
هوا را با سرعت میبلعید
ناگهان مانند باروتی منفجر شد از روی صندلی بلند شد گیج بود دنیا دور سرش میچرخید با خشم صندلی را به سمت در کوبید یک با دو بار چندبار انقدر اینکار تکرار کرد تا صندلی تکه تکه شد مشت هایش را بی وقفه به سمت دیوار میکوبید به دیوار تکه داد موهای مواجش را در دستان گره خورده اش فشرد

BẠN ĐANG ĐỌC
ࡄ֒ߊܣܝࡏަߺࡉ ܩߊܘ
Fanfictionیه زمانی فکر میکردم بدترین چیز تو این دنیا، تنها موندنه. اما اینطور نیست... بدترین چیز اینه که با آدمهایی باشی که بهت احساس تنها بودن میدن...