تهیونگ(از زبان خودش)
گیج و منگ بودم
از کنار دیوار لیز خورم روی زمین نشستم زانو های غم زده ام رو بغل کردم
کای مرده بود! چه جمله ی مسخره ای خنده دار بود هیستریک وار شروع به خنده کردممثل خنده ی بی جا وسط یه موسیقی غم انگیز در سکوت یک اتاق تاریک...!
خنده ام قطع میشد گریه میکردم دچار چند قطبی شده بودم
سرمو محکم به دیوار میکوبیدم انقدر تکرارش کردم که صدای زنگ زدن داخل گوشم شنیده میشد
چرا زندگی باهاش اینکار میکرد
مگه چیکار کرده بود چه ظلمی تو زندگی قبلیش کرده بود
چشم های آبی رنگ کای مقابلم نقش بست حس میکردم بوی دریا همه جا را گرفته
با درد کوبیدم روی قلبم فریاد زدم: خداااا
چرا باهام اینکار میکنی اگه ازم بدت میومد چرا اصلا گذاشتی پامو بزارم اینجااا توی دنیای لعنتیت
خندیدم : اها واسه اینکه زجر کشم کنی ازش لذت میبری آره؟!
میگن بین بنده هات فرق نمیزاری اما چرا خوشبختی هی داره از ما رد میشه!؟چرا؟فریادش گوش های خودش را هم کر کرد
آروم بی صدا جنین وار داخل خودم جم شدم روی زمین سفت دراز کشیدم
چهره مادر جون و پدرجون توی افکارم نقش بستن یعنی الان خوبن
قطره اشک سمجی از کنار چشم چکید به سمت گوش هایم سر خورد
حتما مادر جون کلی غر میزنه ..هق...سر پدر جون حسابی درد گرفته ..هق ..ببخشید که دوباره دارم عزا دارتون میکنم
هیچوقت ضعیف نبود اما الان این نقطه احساس بیچارگی میکرد
انگار یکی بخش مثبت امید بخش زندگیش رو کنده بوداین فکرای مچاله شده داره مغزمو ریز ریز میکنه و عین یه طناب دار میپیچه دور گلوم .🖤✨
سخن آنیل :
بچه ها من تا پارت ۷ داخل چنلم آپ کرده بودم بخاطر همین ۷ پارت باهم براتون آپ کردم
تک تکتون دوست دارم💜💋
![](https://img.wattpad.com/cover/363338917-288-k346175.jpg)
YOU ARE READING
ࡄ֒ߊܣܝࡏަߺࡉ ܩߊܘ
Fanfictionیه زمانی فکر میکردم بدترین چیز تو این دنیا، تنها موندنه. اما اینطور نیست... بدترین چیز اینه که با آدمهایی باشی که بهت احساس تنها بودن میدن...