سر سفره نشستم رو بهشون گفتم:شب با دوستام قراره برم بیرون
مادر جون:کجا میری دوباره میخوای بری تا دیر موقع نصفه جونم کنی
پدر جون :خانمم جوونه چیکار به کارش داری
رو کرد سمتم گفت :برو پسرم خوش بگذره بهت
مادر جون به پدر نگاه کرد غر زنون گفت: حاجیی انقدر به این بچه آزادی نده یکاری دستمون میده ها
صدای پدر جون تو گوشم پیچید : اگه بهش آزادی کامل دادی و خطایی نکرد
اونوقت قبوله،نه اینکه بندازیش تو قفسو
بعد هی ازش تعریف و تمجید کنی که خطا نمیکنه ...!
حرفش باعث لبخندم شد .
با تشکر به چشماش نگاه کردم
با تشکری از روی سفره بلند شدمهمونطور که لباسامو میپوشیدم به کای زنگ زدم بوق دوم صدای سرحالش تو گوشم پیچید:جونم عروسک
_آماده ای؟
+اره عزیزم دارم میام
_باشه آروم برون
+چشم امر دیگه باشه سرورم
(با خنده) هیچی (زمزمه کردم تماس پایان دادم )
با بوق ماشین از در بیرون اومدم با دیدنش تو اون تیپ سفید حس کردم قلبم به تپش شدیدی افتاد
در ماشین برام از کرد:بفرمایید ارباب
با نیشخندی سوار شدم :برو سمت در بند بچه ها اونجان
_حله
(راوی)
هنوز به خیابان اصلی نرسیده بودند که ناگهان اطرافشان پر از لنکروز های شب رنگ شد استرس تموم وجودش را گرفت با ترس رو به کای گفت:چخبره اینا کین ؟
کای سری به چپ و راست تکان داد گفت:نمیدونم شاید اشتباه گرفتن
گیج به اطراف نگاه میکردن که تیری پر شتاب شیشه را شکافت در قلب کای فرو رفت از ترس جیغی کشید دستانش یخ بسته بود به سمت کای متمایل شد نفس نمیکشید در ماشین با شتاب باز شد محکم به بیرون پرتاب شد
فریاد زد:ولم کنید شما کی هستین
به هق هق افتاده بود:کااااای
خودش را تکان میداد سوار یکی از ماشین هایش کردن دستمال سفید رنگی روی دهانش قرار گرفت به دنیای سیاهی فرو رفت
VOCÊ ESTÁ LENDO
ࡄ֒ߊܣܝࡏަߺࡉ ܩߊܘ
Fanficیه زمانی فکر میکردم بدترین چیز تو این دنیا، تنها موندنه. اما اینطور نیست... بدترین چیز اینه که با آدمهایی باشی که بهت احساس تنها بودن میدن...