#شاهرگ_ماه
#پارت_2به در خانه رسید قبل از اینکه در باز کند در توسط زیباترین زن زندگیش باز شد
تهیونگ با لبخندی گشاد به چشمانش نگاه کرد گفت:چطوری سولی من
:اِوا بچه یکم حیا داشته باش سولی یعنی چی آقا جونت با این همه سال زندگی هنوز منو اینطوری صدا نزده ورپریده .تهیونگ قبل از اینکه غر غرای مادر جونش بالا بگیره گونش بوسید به داخل خونه در رفت اما قبل از اینکه به داخل های بره دمپایی مادر بزرگش درست خورد در کونش
:مگه اینکه دستم بهت نرسه
تهیونگ با خنده به داخل رفت پدر جونش در حال خراب کردن رادیو بیچاره دید به سمتش رفت گفت:آجوشی باز داری گند میزنی به وسایلااا
مادربزرگش از در داخل امد گفت:بیا بچه هم فهمید دیگه ول کن اونا آخه مرد برو دو قرون بده درستش کنن دیگه چرا دل روده اون بنده خدا را میریزی بیرون
پدر جونش با اخم آروم گفت :بچه باز این مادرت انداختی به جونم
تهیونگ (از زبان خودش)
ابرویی بالا انداختم چشمکی به سمتش پرتاب کردم به سمت اتاق رفتم به قاب عکسمون خیره شدم
اه عمیقی کشیدم روی چهره پدر مادرم بوسیدم بغضی توی گلوم نشست :دلم تنگه تونه خیلی زیاد خیلی بی وفایین
قطره اشک سمجی از چشمم چکید
مادر جون یهو اومد داخل اتاق از ترس قاب زیر بالش فرو کردم اشکام سریع پاک کردم
_جونم چی میخوای سولی من
+آخ از دست تو بچه بیا ناهار
قبل از اینکه از در بره بیرون سمتم برگشت گفت: میدونی مادر خیلی دوست داره دیگه آره؟
با حرفش لبخندی تلخ روی لبام نشست :میدونم سولی من منم عاشق هر دوتونم میدونی دیگه اره؟

ESTÁS LEYENDO
ࡄ֒ߊܣܝࡏަߺࡉ ܩߊܘ
Fanficیه زمانی فکر میکردم بدترین چیز تو این دنیا، تنها موندنه. اما اینطور نیست... بدترین چیز اینه که با آدمهایی باشی که بهت احساس تنها بودن میدن...