#شاهرگ_ماه
#پارت_11
(تهیونگ )از زبون خودشبا نور شدیدی چشمامو باز کردم توی یه اتاق بودم بی هوا بلند شدم نشستم حس کردم یکی استخونامو سوزوند مغزم برای چند لحظه درک از اتفاقایی که افتاده بود برام نداشت
با وحشت لباسمو دادم بالا با دیدن بخیه ها
ترسیدم و بغض کردم این چه مصیبتی بود این حرو*میا چیکارش داشتن آخه
مگه چه بدی کرده بود تمام طول زندگیش حواسش بود قلب کسی نشکنه همیشه از خودش میگذشت تا بقیه غمگین نشن حالا نمیدونست این آدما چیکارش داشتن
انگار تازه دوباره مغزش داشت تمام اتفاقات ریکاوری میکرد
کلافه روی تخت کینگ سایز مشکی رنگ نشست
هنوز نشسته بود که صدای برخورد شلاغی به زمین باعث شد فوری به سمت در برگرده
خودش بود همون مرد خشمگینی که متوجه نمیشد چرا انقدر از اون متنفره
دوباره شلاق روی زمین کوبید یکم ترسیدم تمام شجاعتم جمع کرد روبروش ایستادم زدم تخت سینش :چی از جونم میخوای ها
چیکارم کردی لباسام دادم بالا این بخیه ها برای چیه
با چشای سرد و خونسردش بهم خیره شد عین یه سنگ بی احساس نگاه میکرد
با دیدن بی خیالیش نصبت به حرفام عصبی داد زدم :با تو ام مگه کری روانی
با کلمه آخرم ابروهاش بالا پرید
نیشخندی زد بیخیال گفت: خوبه که زود فهمیدی یه روانی جلوت ایستاده
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه با شدت زیادی سرمو کوبوند روی میز شیشه ای واقعا در تعجبم چطور سرم نشکست سر مو فشار میداد به روی میز
_چه مرگته دردت چیه مشکل داری؟!
تک خندی زد سر مو ول کرد با لحن دستوری گفت :لخت شو
متعجب سر مو از روی میز بلند کردم با شتاب بع سمتش برگشتم:چی...خنده...لخت شم ..خنده..امر دیگه قربان
با لحن مسخره ای قربان کشیدم از بالا تا پایین با تحقیر بهش خیره شدم
اصلا نفهمیدم چیشد سرعت بالا اومدن دستش ضربه شلاغی که به پام برخورد کرد انقدر زیاد بود با شتاب روی زمین افتادم کمی ترسیدم جدی جدی انگار دیوونه بود
ایندفعه سرد گفت :لخت شو
اشک تو چشام جمع شده بود خواستم دوباره به ایستم که ضربه دوباره به دستم زد موهامو پر فشار چنگ زد سر مو بالا گرفت :هرزه کوچولو تا دارم با زبون خوش رفتار میکنم لباسات عین آدم درار
با فریاد جملش تموم کرد

YOU ARE READING
ࡄ֒ߊܣܝࡏަߺࡉ ܩߊܘ
Fanfictionیه زمانی فکر میکردم بدترین چیز تو این دنیا، تنها موندنه. اما اینطور نیست... بدترین چیز اینه که با آدمهایی باشی که بهت احساس تنها بودن میدن...