عزیزِ دل

682 69 3
                                    

از لحظه‌ای که پاش رو توی جنگل گذاشته بود، ضربان قلبش تندتر و قدم‌هاش سریع‌تر شده بودند. دل‌تنگی توی تک‌تک سلول‌های وجودش پیچیده بود و نمی‌تونست برای دیدن معشوق زیباش بیشتر از این صبر کنه. با دیدن کلبه‌ی کوچیک پسر، لبخندی زد و تقریباً سمت در دوید.

قبل‌از اینکه به کلبه برسه، در باز شد و پسر موطلایی زیبایی از خونه بیرون اومد و خودش رو در آغوشش انداخت. دست‌های امگا محکم دور گردن و شونه‌هاش حلقه شده و صورتش توی گردنش فرو رفته بود.

- باورم نمی‌شه... بعد از یک ماه اینجایی، یک ماه.

کم‌کم چشم‌هاش داشتن خیس می‌شدن و بغض توی گلوش می‌شکست. وقتی پنهانی با پادشاهشون وارد رابطه شد، انتظار این حجم از دوری رو داشت؛ اما فکر نمی‌کرد این‌قدر براش سخت بگذره. آلفا لب‌هاش رو، روی شقیقه‌ی جونگ‌کوک گذاشت و به‌ترتیب کل اجزای صورتش رو که می‌تونست، بوسید. دست‌هاش رو، روی بدن امگا به حرکت درآورد و نوازشش کرد.

- الان اینجام عزیزِ دل، آلفا اینجاست.

پادشاه نگاهی به اطراف انداخت و امگا رو سمت خونه‌ی کوچیکش کشوند، در رو بست و با تکیه‌دادن بدن پسر به در، سخت مشغول رفع‌ دل‌تنگی‌کردن با لب‌هاش شد. جونگ‌کوک میون بوسه، هومی از لذت گفت و با چنگ‌زدن به سرشونه‌های تهیونگ، بوسه رو عمیق‌تر کرد. دل‌تنگی نخی که به بدن‌هاشون وصل بود رو گرفت و اون‌ها بدون اینکه خودشون بفهمن پاشون به تخت‌خواب نرم پسر کوچیک‌تر رسید و تا جایی که تونستن تن هم رو پرسیدن.

- تهیونگ، دلم برات خیلی‌خیلی تنگ شده بود. اصلاً حواست به من نیست‌ها. پس‌فردا اگه موقع هیتم هم نبودی، چی؟ من اینجا درد بکشم؟

بعد از اینکه معاشقه‌ی طولانیشون به پایان رسید، امگا با دل‌خوری و با لب‌های آویزون گفت و خودش رو بیشتر توی آغوش تهیونگ فرو برد. لبخند زیبایی روی لب‌های پادشاه نشست و بوسه‌ای روی موهای نرم و خوش‌رنگ پسر کاشت.

- اون‌قدر دل‌خور هستی که آلفات رو نبخشی عزیزِ دل؟

جونگ‌کوک سرش رو عقب برد تا بتونه چشم‌های مردش رو ببینه، آروم سرش رو تکون داد و محکم‌تر دستش رو دور کمر برهنه‌ی آلفا حلقه کرد.

-‌ معلومه که نه! اون‌قدر دل‌تنگم که دل‌خوری‌ام جلوش می‌بازه.

تهیونگ دستش رو بالا آورد و موهای بافته‌شده‌ی بلند پسرک رو به‌ نوازش گرفت، آروم انگشت‌هاش رو توی اون‌ها فرو برد و سرش رو نوازش کرد.

- عزیزِ دل؛ اگه بهت بگم دیگه قرار نیست درد دل‌تنگی رو، روی دوش‌های ظریفت بکشی، چی می‌گی؟

پسر کوچیک‌تر کمی با چشم‌های درشتش به چشم‌های کشیده‌ی آلفا خیره شد، با فهمیدن منظور احتمالی آلفا از جا پرید و روی شکم تهیونگ نشست.

- چی؟ می‌خوای ببریم پیش خودت؟ بگو که می‌خوای ببریم پیش خودت.

حرف آخرش رو با جلو‌دادن لب‌هاش گفت، چونه‌اش رو به سینه‌ی مرد تکیه داد و با چشم‌های درخشانش بهش خیره شد.- قرار نیست دیگه امگایی که صاحب توله‌هامه رو از خودم دور نگه دارم.
طیفی از صورتی روی گونه‌های سفید جونگ‌کوک نشست. تهیونگ همین چند لحظه پیش ناتش کرده بود و می‌دونست گرگ آلفا این‌قدر قوی هست که این برای باردارشدنش کافی باشه.

- اما... اما اگه بفهمن من کی‌ام چی؟ من نوه‌ی پادشاه سابقم، دشمن خانواده‌ی شما.

آلفا چونه‌ی پسر رو بین انگشت‌های بازیکش گرفت، اون رو بالا کشید و بوسه‌ی آرومی روی لب‌های قرمز‌شده‌اش نشوند. آروم صورتش رو نوازش کرد تا بهش آرامش بده.

- وقتی آلفا بهت می‌گه قراره ببردت پیش خودش، یعنی فکر همه‌چیز رو کرده. نگران نباش عزیزِ دل، حتی اگه چیزی هم بفهمن، قبل اینکه اون‌ها بخوان فکر نابود‌ کردنت رو بکنن؛ من نابودشون می‌کنم.

TangledWhere stories live. Discover now