لباس سادهای که آماده کرده بود رو پوشید و موهای بلندش رو بعد از بافتن، بالای سرش جمع کرد. نگاهی به دخترکش که بهش نگاه میکرد و میخندید، انداخت و متقابلاً لبخندی به گرمای جدید زندگیاش زد. وسایلی که برداشته بود رو پشت کولش زد و بهسمت سوهی رفت تا بغلش کنه.
میتونست سایهی محافظ تهیونگ رو پشت در اتاقش ببینه. نفس عمیقی کشید و از اتاق بیرون رفت. با دیدن یونگی سری تکون داد و بدون اینکه سروصدای اضافی کنه، پشتسرش راه افتاد تا به سمت خروجیهای مخفی قصر برن.
هوا تاریک بود و محافظ کاملاً میدونست از کدوم راهها بره تا کسی اونها رو نبینه. البته که قصر پر از نگهبانهای مختلف بود؛ اما یونگی خوب بلد بود از جایی بره که توی دیدشون نباشه.
جونگکوک توی راه فرومونهای آرامشبخشش رو آزاد کرده و سوهی رو نزدیک به گردنش نگه داشته بود تا خواب و ساکت بمونه.
بعداز اینکه بالأخره از قصر خارج و کمی ازش دور شدند، امگا نفس عمیقی کشید و این بار خودش جلو افتاد تا یونگی رو بهسمت کلبهی کوچیکش توی جنگل، هدایت کنه.
اون جنگل رو مثل کف دستش بلد بود. جنگل خونهی اولش بود، جایی که تمام عمرش رو تا قبلاز اومدن به قصر، توش زندگی کرده بود.
- مطمئنید که راه رو درست میریم؟
با شنیدن صدای بم محافظ، اخمی کرد و سمتش چرخید. ابرویی بالا انداخت و پوزخندی به حرفش زد.
- جنگل خونهی منه محافظ. کیه که خونهاش رو نشناسه؟
- اما...
جونگکوک نگاه بدی بهش انداخت و روش رو برگردوند. دستش رو بالا آورد تا ساکتش کنه و راهش رو ادامه داد.
- اینقدر سؤال نپرس و فقط دنبالم بیا محافظ.
با کمی جلورفتن، به فضای تقریباً بازی رسیدند که کلبهی کوچیکی وسطش بهتنهایی ایستاده بود. چیزی توی قلب امگا تکون خورد، این خونه و خاطراتش همیشه قلبش رو میلرزوند و چشمهاش رو خیس میکرد.
با جلورفتن دستش رو، روی چوب کنار در ورودی گذاشت و آروم نوازشش کرد. با بهیادآوردن اولین باری که آلفا رو دیده بود، لبخند محوی روی لبهای باریکش شکل گرفت.
[فلشبک]
پشت دیوار کناری خونهاش با خنجر تزیینشدهی توی دستش آماده، ایستاده بود تا توی یک موقعیت مناسب به غریبه حمله کنه. نمیدونست اون غریبه کیه، حتی رایحهاش هم احساس نمیکرد.
مرد قدبلند و چهارشونه بود. لباسهای تیره و گرونی پوشیده بود و با کنجکاوی به خونه نزدیک میشد.
دقیقاً وقتی که دست غریبه روی دستگیره در کلبهاش نشست، جنبید و با چابکی، ماهرانه پشتش رسید و با گرفتن شونهاش، اون رو به دیوار کلبه کوبید و خنجر رو، روی گلوش گذاشت.
BẠN ĐANG ĐỌC
Tangled
Fanfiction- اما... اما اگه بفهمن من کیام چی؟ من نوهی پادشاه سابقم، دشمن خانوادهی شما. + وقتی آلفا بهت میگه قراره ببردت پیش خودش، یعنی فکر همهچیز رو کرده. نگران نباش عزیزِ دل، حتی اگه چیزی هم بفهمن، قبل اینکه اونها بخوان فکر نابود کردنت رو بکنن؛ من نابو...