با چشمهای درشتش ساک بزرگ و تقریباً خالیاش رو که بهخاطر حرف تهیونگ اینقدر سبک بود، توی هر دو دستش جلوی بدنش گرفته بود و به کلبهی کوچیک دوستداشتنیاش نگاه میکرد. موهای بافتهشدهاش الان باز و روی شونههاش بهطور زیبایی افتاده بودند. کشمویی که دور مچش بود نشون از این میداد که قراره توی راهشون موهاش رو دوباره ببافه.
با دستهای قدرتمندی که دور شکمش حلقه شدند، به خودش اومد و کمی توی جاش پرید.- دل بکن از این کلبهات و بیا توی بغل اینیکی خونهات دیگه.
جونگکوک خندهی آرومی کرد، سرش رو کمی برگردوند و با بالاآوردن یک دستش، یک طرف صورت پادشاه رو نوازش کرد.
- کلی خاطره اینجا داریم. باز هم بیایم اینجا، قول؟
- قول.
آلفا با گذاشتن بوسهی سبکی روی موهای بلند و طلایی جفتش، گفت و دستش رو بهنرمی گرفت تا اون رو سوار کالسکهای که خبر کرده بود توی این روز به کلبه بیاد، کنه.
خودش کمر امگاش رو گرفت و با بلندکردنش اون رو سوار کالسکه کرد که خندهی ریز جونگکوک بلند و بعد ضربه ی آرومی روی شونهاش کوبیده شد.
- هی! خودم میتونستم.
- من هم نگفتم که نمیتونی عزیزِ دل.
بعد از اون خودش هم سوار کالسکه شد و به خدمتکار گفت که راه بیفته. امگا توی راه دستی به موهای موجدارش کشید و پاهاش رو تاب داد. کمکم حوصله اش از راه طولانی داشت سر میرفت و خواب مهمون چشمهاش شده بود.
- خسته شدی امگای من؟
جونگکوک که به بیرون پنجرهی کالسکه خیره بود، سمت آلفا برگشت و لبخند خستهای بهش زد. سرش رو تکون داد و با جلودادن لبهاش اوهومی گفت. تهیونگ دستهاش رو از هم باز و جونگکوک رو به آغوش خودش دعوت کرد و امگا بدون ذرهای تردید توی آغوشش فرو رفت و سرش رو توی گردنش قایم کرد.
چشمهای رو بست و دم عمیقی از عطر خوشبوی آلفا گرفت.
- موهام رو نبافتم.
- خودم برات میبافمشون.
- آخرین باری که تلاش کردی، فقط موهام رو توی هم پیچوندی و گرهشون زدی.
پادشاه لبخندی زد و بدن کوچیک امگاش رو محکمتر به خودش فشرد، بوسهای روی نوک بینیاش زد و روی لبهاش زمزمه کرد:
- حداقل میتونم تلاش کنم تا بعداً خودم برات ببافمشون.
جونگکوک هومی گفت و بدون اینکه به حرف آلفا جوابی بده، دستش رو پشت گردنش گذاشت و لبهای تشنهشون رو به هم متصل کرد. چشمهاش از خستگی بسته بودند؛ اما لبهاش با اشتیاق روی لبهای آلفا حرکت میکردند، میبوسیدند و بوسیده میشدند.
BẠN ĐANG ĐỌC
Tangled
Fanfiction- اما... اما اگه بفهمن من کیام چی؟ من نوهی پادشاه سابقم، دشمن خانوادهی شما. + وقتی آلفا بهت میگه قراره ببردت پیش خودش، یعنی فکر همهچیز رو کرده. نگران نباش عزیزِ دل، حتی اگه چیزی هم بفهمن، قبل اینکه اونها بخوان فکر نابود کردنت رو بکنن؛ من نابو...