خودش رو، روی آرنجش بلند و چشمهاش رو ریز کرد تا بتونه مردی که بهتازگی وارد زندان شده بود رو تشخیص بده.
خودش بود.
مردی که تمام این مدت انتظار دیدنش رو کشیده بود. ناخودآگاه اشک توی چشمهاش جمع و بغض توی گلوش شکسته شد. خواست کامل بلند شه که درد توی پاهاش جلوش رو گرفت. از درد لبش رو بین دندونهاش فشرد و نگاهی به رونهای خونیاش انداخت.
همونطور که سرش پایین بود و به اشکهاش اجازهی جاریشدن میداد، صدای بازشدن قفل و کناررفتن زنجیر از لای میلههای در رو شنید.
سرش رو بالا نیاورد تا نگاه آلفا رو ببینه، همونطور پایین نگهش داشت تا زمانی که حضور مرد رو دقیقاً روبهروش، توی فاصلهی کمی از صورتش، حس کرد.
دستی زیر چونهی لرزونش نشست و سرش رو بالا آورد. وقتی نگاهش رو به شخص روبهروش داد، تونست چشمهای عسلیرنگش رو ببینه؛ چشمهای گرگش.
اون جفتش بود.
آلفا بهش نزدیک شد و سرش رو توی گردن جفتش برد، عمیق رایحهی ضعیفشدهاش رو نفس کشید و بینیاش رو، روی پوست صاف و سفیدش گردوند.
نفس توی سینهی جونگکوک حبس شده بود. دلش میخواست دستهاش رو بالا بیاره تا جفتش رو در آغوش بگیره؛ اما نه میدونست که آیا این کار درستیه، نه توان حرکتدادن دستش رو داشت.
- آ... آلفا.
مرد سرش رو از گردن جفتش بیرون کشید و با چشمهای عسلیرنگ گرگش بهش خیره شد. نگاهش رو خیره توی چشمهاش نگه داشت و بعداز کمی خیرهشدن، نگاهش رو توی کل صورت و بدنش گردوند و تا به پاهاش رسید، متوقف شد.
دستهاش مشت شدند و فاصله گرفت که این باعث شد لحظهای قلب امگا توی سینهاش به دو نیم تقسیم بشه.
آلفاش هم اون رو نخواسته بود؟مرد آلفا دستهاش رو بهسمت لباسهاش برد و اونها رو یکییکی بیرون آورد.
تنها یک چیز توی سر جونگکوک میگذشت، جفتش قرار بود تغییر شکل بده.مرد روبهروش کمکم به گرگی مشکیرنگ و بزرگجثه تبدیل شد؛ اونقدر بزرگ که میتونست جونگکوک رو، روی خودش بذاره و کیلومترها بدوه.
گرگ مشکیرنگ بهآرومی به جونگکوک نزدیک شد، بهسمت پاهاش رفت و اون تکهپارچهای که روی زخمهاش بود رو با دندونهای تیزش درید.
پوزهاش رو آروم اطراف زخم کشید و زبونش رو بیرون آورد تا با بزاقش زخمهای جفتش رو ببنده.
زخمهای پای امگا یکییکی بسته میشدند و درد کمکم تنش رو رها میکرد.چشمهای متحیر امگا از روی زخمهاش که حالا کاملاً بسته شده بودند، روی چشمهای عسلی گرگ مشکیرنگ نشستند.
YOU ARE READING
Tangled
Fanfiction- اما... اما اگه بفهمن من کیام چی؟ من نوهی پادشاه سابقم، دشمن خانوادهی شما. + وقتی آلفا بهت میگه قراره ببردت پیش خودش، یعنی فکر همهچیز رو کرده. نگران نباش عزیزِ دل، حتی اگه چیزی هم بفهمن، قبل اینکه اونها بخوان فکر نابود کردنت رو بکنن؛ من نابو...