مشکیِ تارهای بریده‌شده

266 47 2
                                    

موهای بلند و طلایی‌اش هم‌زمان با قطره اشکی که از چشم چپش چکید، جلوی چشم‌هاش از دست مادرش رها شد و روی زمین افتاد. نگاه خیسش رو بالا آورد و توی آینه‌ی روبه‌روش تغییر رنگ موهای کوتاهش رو از طلایی به مشکی دید.

چشم‌هاش رو بست و اون‌ها رو، روی هم فشار داد، نمی‌خواست ببینه.

الان چه اتفاقی برای پادشاهش افتاده بود؟ سر پا شده بود؟ می‌تونست بدون اینکه بیفته، بایسته؟ می‌تونست محکم چیزی رو توی دست‌هاش فشار بده؟ راحت نفس می‌کشید؟
اگه آره، این بی‌مهری جدیدی که قرار بود نصیبش بشه، می‌ارزید.

صدای گریه‌ی سوهی بلند شد. دختر دست‌های مشت‌شده‌ی کوچیکش رو بالا آورده بود، اون‌ها رو محکم فشار می‌داد و با صورتی سرخ‌شده گریه می‌کرد.

جونگ‌کوک به‌سمتش روید و تا اون رو بغل گرفت و زیر گوشش باهاش حرف زد، آروم شد.
حداقل دخترکش همه‌جوره اون رو می‌شناخت و این لبخند غمگینی روی لب‌هاش می‌نشوند.

- الان می‌خوای چه‌کار کنی؟ برگردی به قصر؟
جونگ‌کوک سرش رو بالا آورد و چرخید تا با مادرش روبه‌رو بشه. دخترش رو بیشتر به سینه‌اش فشرد و بغض توی گلوش رو قورت داد.

- برمی‌گردم. من جفت پادشاهم، پدر جانشینم؛ باید برگردم.

- بذار... بذار چند تا طلسم بهت یاد بدم جونگ‌کوک. بری اونجا... بری اونجا چیزهای خوبی انتظارت رو نمی‌کشن. بذار بهت...

امگا دستش رو بالا آورد و به‌آرومی حرف مادرش رو قطع کرد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد احساسات منفی توی قلبش رو پس بزنه.

- نه مامان. این بار دیگه نه. من جفتشم؛ حتما حسم می‌کنه و من رو می‌بخشه.

زن که با نگرانی به پسرش نگاه می‌کرد، سری تکون داد و با ناراحتی از جلوی راهش کنار رفت تا پسر بتونه خارج بشه.

کینه‌ی توی قلبش از اون خانواده قلبش رو سیاه کرده بود. اون‌قدری توی فرار و تلاش برای زنده‌نگه‌داشتن تنها پسرش سختی کشیده و تا دم مرگ رفته بود که اصلاً نمی‌تونست به برگشتن پسرش پیش کسی از خون اون فردی که این بلا رو سرشون آورده، نگاه کنه؛ پس چشم‌هاش رو بست و تا زمانی که صدای بسته‌شدن در رو نشنید، اون‌ها رو باز نکرد.

•••

پاهاش از راه طولانی قصر می‌لرزیدند و از تشنگی لب‌هاش ترک برداشته بودند. به‌خاطر اشتهای کمش چیز زیادی نتونسته بود بخوره و وقتی به کلبه برگشته بود، تنها دخترش رو سیر کرده بود تا اذیت نشه.

کلاهی روی سرش گذاشته بود تا موهای کوتاه مشکی‌رنگش توی دید نباشند. از دور تعداد زیاد نگهبان‌هایی که جلوی در اصلی قصر ایستاده بودند رو دید. تعدادشون از همیشه بیشتر شده بود و جونگ‌کوک فکر کرد به‌خاطر اتفاقیه که برای جفتش افتاده؛ اما اشتباه می‌کرد.

TangledNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ