باریستای جوان آبجوهایی که مربی باشگاهش بهش سفارش داده بود رو، روبهروش گذاشت و برگشت سرِجای خودش و مشغول آمادهکردن سفارش مشتری جدیدی که اومده بود شد.
برشِ باریکی از لیمو رو، روی گیلاس کوکتلی که آماده کرده بود گذاشت و به کمک انگشتهاش اون رو جلوی خانم جوانی که روبهروش نشسته بود هدایت کرد و از بار فاصله گرفت.
همونطور که مشغول تمیزکردن گیلاسهای دیگه بود، نگاهش رو مثل هر شب به در ورودی داد. اکثراً هر شب همین موقع میاومد و عجیب بود که امشب هنوز نیومده بود.
یعنی امشب قرار نبود بیاد؟با مشت آرومی که به بازوش خورد نگاهش رو از در ورودی گرفت و چرخید که سوبین با سرش به اون طرف بار اشاره کرد و گفت:
_ حواست کجاست؟ سفارش خانم رو بگیر!
پسرک مومشکی سرش رو بهنشونهی عذرخواهی تکون داد و بهسمت خانمی که تنها روبهروش نشسته بود رفت.
_ چی میل دارید؟
_ یه مارگاریتا لطفاً!
باریستای جوان چشم کوتاهی گفت و بهسمت راستش که یخچال کوچکی که کنار پاهاش قرار داشت خم شد و از داخلش ظرف توتفرنگیهای تمیز و خردشده رو بیرون کشید تا سفارش خانم رو آماده کنه.
ظرف توتفرنگیها رو بیرون آورد و سرش رو بلند کرد که همون لحظه چشمهاش گمگشتهای که از سرشب منتظرش بود رو شکار کردن.
موهاش رو امروز رنگ کرده بود! چقدر این رنگ بهش میاومد.
_ شبیه گارفیلد شده!
هوسوک آروم با خودش زمزمه کرد و دوباره بهش خیره شد، باریستای جوان مرد رو با موهای رنگی زیاد دیده بود؛ ولی این بار رنگ موهاش بیشتر براش جذاب بود؛ چون اون رو دقیقاً شبیه گارفیلد اخمویی کرده بود که همزمان که دلت میخواد اون رو فشار بدی همون لحظه ممکنه با پنجههای تیزش زخمی بشی.
پسرک مومشکی مثل هر شب که خودش سفارش اون مرد رو میگرفت همزمان که با چشمهاش مسیر مرد رو دنبال میکرد ظرف توتفرنگی رو توی بغل سوبین گذاشت و گفت:
_ برای خانم مارگاریتا درست کن من باید برم.
_ دوباره؟!
سوبین با چشمهای درشتشدهاش نگاهش رو به هوسوک و ظرف داخل دستش داد و دوباره با نگاهش پسرکِ جوان رو که مثل این چند شب بهسراغ اون مرد میرفت، دنبال کرد.
باریستای جوان روبهروی اون مرد مشکیپوش که پشت بار نشسته بود قرار گرفت و قبل از اینکه خودش لب باز کنه، صدای دلنشین و خستهی مرد مونارنجی بهگوشش رسید.
_ یه ویسکی!
«باز هم؟»
هوسوک سؤالی که میخواست به زبون بیاره رو توی ذهنش نگه داشت و عقبگرد کرد تا شیشهی ویسکی رو از توی قفسهی پشتسرش برداره و همزمان پیامی رو برای سوبین ارسال کرد.
KAMU SEDANG MEMBACA
Twenty four «VKOOK&KOOKV»
Fiksi Penggemar[[درحال آپ]] شنیدن صدای اون آژیر خطر برای تهیونگی که از یکنواختبودن زندگیش خسته شده بود مثل یه تلنگر بود تا بخواد توی زندگی واقعی هم بجنگه؛ هرچند هیچوقت انتظار نداشت که اون همسایهی رومخش تبدیل به امیدش بشه. _من قبلاً توی فیلمها میجنگیدم و تو، ت...