مرد هنوز داشت با دستهای خونیش به شیشهی در میکوبید، بدلکار سعی کرد لرزش دستهاش رو با مشتکردنشون مخفی کنه و از جاش بلند شد و با قدمهای آروم به در بالکن نزدیک شد هر چقدر نزدیکتر میشد راحتتر میتونست رد خونی دندونهایی رو، روی بازوی مرد ببینه.
«گازش گرفتن! نباید نجاتش بدم؛ ولی اون هنوز هم انسانه! اگه به اون دیوونهها تبدیل بشه چی؟ بذار تا نیم ساعت صبر میکنم اگر اتفاقی نیوفتاد نجاتش میدم.»
با نزدیکشدن تهیونگ به در بالکن مرد هم آرومتر گرفت و دیگه به شیشهها نمیکوبید و فقط با اون چشمهای سرخش به پسرک بدلکار خیره شده بود و هرازگاهی نگاهش رو بهسمت بالا میداد.
_نجاتم بده!
لبهای مردِ داخل بالکن تکون خوردن و تهیونگ با لبخونی متوجه حرف مرد شد، لب پایینش رو از داخل گزید و تندتند سرش رو بهنشونهٔ نه تکون داد.
بدلکار قدمهای کوتاهش رو بهسمت عقب برداشت و کمی که از شیشه فاصله گرفت کامل برگشت و بهسمت کمد خودش دوید، در کمدش رو باز کرد و نیاز نبود دنبال چیزی که میخواست بگرده چون کیف بزرگ دستههای گلفش جلوی چشمهاش بودن، خواست زیپ کیفش رو باز کنه؛ ولی چشمش به چوب بیسبالی که کنار کیف بود افتاد.
_ کدومش رو بردارم؟
چشمهاش بین دستههای فلزی و چوبی روبهروش چندین بار جابهجا شد و با فکر به اینکه با برداشتن یکی از دسته.های گلف میتونه حداقل فاصلهی بیشتری رو با اون موجودات داشته باشه یکی از دستهها رو برداشت و بعد از بستن زیپ کیفش در کمد رو هم بست.
بیهوا توی جاش چرخید که با دیدن چیزی که جلوی چشمش بود باعث شد دوباره قلبش ثانیهای بایسته و بدن لرزونش رو به در کمد بچسبونه، نفس حبسشدهاش رو بعد از چند ثانیه که انگار روزها گذشته بود بیرون داد و توی دلش شروع کرد به فحشدادن به مردی که پشت شیشهها بود و هنوز هم همون شکلی به در چسبیده بود.
همونطور که زیرلب فحش میداد بهسمت تخت یاسیرنگ دایون که به در بالکن نزدیکتر بود رفت و پایین تخت ایستاد، دستهی گلفش رو، روی تخت انداخت و میلههای محافظتی پایینِ تخت رو گرفت و با اهرمکردن پای راستش شروع کرد به هولدادن تخت بهسمت در بالکن تا اون رو جلوش بذاره و خیال خودش رو راحتتر کنه.
_ میدونم زلزله بفهمه جرم میده؛ ولی باید زنده بمونم که بتونه جرم بده.
بدلکار لبخند تلخی به جملهی خودش زد و همونطور که سعی میکرد دیگه به اون مرد نگاه نکنه کارش رو تموم کرد و با برداشتن دستهی گلفش از اتاق بیرون رفت و در رو هم از بیرون قفل کرد.
.
سیدی بازی با ژانر زامبی که بین بازیهای قدیمی و بازی نکردهاش پیدا کرده بود رو وارد کیس کرد و بعد از دقایقی که بالأخره اون بازی قدیمی باز شد، شخصیتی رو که قرار بود باهاش بازی کنه رو انتخاب کرد، از ظاهر بازی مشخص بود قراره با انتخابکردن هر کاراکتر موضوع بازیش هم تغییر کنه و بهنظرش جالب میاومد.
.
ESTÁS LEYENDO
Twenty four «VKOOK&KOOKV»
Fanfic[[درحال آپ]] شنیدن صدای اون آژیر خطر برای تهیونگی که از یکنواختبودن زندگیش خسته شده بود مثل یه تلنگر بود تا بخواد توی زندگی واقعی هم بجنگه؛ هرچند هیچوقت انتظار نداشت که اون همسایهی رومخش تبدیل به امیدش بشه. _من قبلاً توی فیلمها میجنگیدم و تو، ت...