_هزارویک... هزارودو... هزاروسه...با حملهورشدن اون زامبی بهسمت پسرک داخل واحد روبهرویی، جونگکوک هم شروع کرد به شمردن ثانیهها. انگار تبدیلشدن اون پسرک به یک زامبی آرزویی بود که داشت بالأخره به حقیقت تبدیل میشد و گیمر جوان داشت ثانیهشماری میکرد.
تهیونگ بالشت دویون رو با هر دوتا دستش جلوی دهن مرد تبدیل شده گرفته بود و کشیدهشدن پنجههای مرد روی بازوهاش برای گرفتنش داشت کمی اذیتش میکرد.
تمام توانش رو بین پاهاش و بازوهاش تقسیم کرده بود و سعی داشت اون هیولا رو توی جای خودش نگه داره، دستپاچه و ترسیده نگاهی به اطرافش انداخت تا شاید وسیلهای رو پیدا کنه و بتونه خودش رو نجات بده؛ اما دریغ از حتی یک دونه مداد، هیچچیزی کنار دستش نبود.
با سوزشی که توی بازوش پیچید دهنش برای فریادی باز شد؛ ولی اصواتش هم مثل خود صاحبشون ترسیده بودن و بین تارهای صوتیش مخفی شده بودن.
بازوش توسط ناخونهایی که اگه دقت میکرد تیز بودنشون رو میدید بریده شده بود و داشت خونریزی میکرد. بدلکار راه دیگهای نداشت و برای اینکه سوزش بازوش رو فراموش کنه، چشمهاش رو بست و همزمان با بازکردنش تمام توانی که براش مونده بود رو به پاهاش داد و قدمهای سنگین و محکمش رو بهسمت بالکن برداشت.
باید به هر شکلی شده بود اون هیولای چشم سفید رو از بالکن خونه به پایین پرت میکرد تا بتونه زنده بمونه.
قدم سوم رو برنداشته بود که پای لختش روی مایع لغزندهای قرار گرفت و باعث شد تهیونگ لیز بخوره و تعادلش رو از دست بده، در ثانیهای که خودش هم نتونست متوجهاش بشه با کمر روی زمین فرود اومد و دستش از جلوی بالشت کنار رفت و با افتادن بالشت چشمهاش دوباره اون چهرهی مرد و چشمهای سفیدرنگش رو که داشت برای گازگرفتنش بهش حملهور میشد، دید.
تنها واکنشی که اون لحظه تونست داشته باشه سپر کردن دستهاش و گرفتن شونههای مرد بود تا اجازه نده مرد گازش بگیره.
بزاق دهن مرد که کمی هم خونی بود داشت روی صورتش میریخت و از بوی تعفنی که از مرد میاومد نزدیک بود تهیونگ همونجا حالش بههم بخوره؛ ولی سعی کرد جلوی خودش رو بگیره و دوباره از جاش بلند بشه.
سرش رو بهسمت راست چرخوند تا اون بزاق دهن روی صورتش نریزه و چشمهایی رو که لحظهای بسته بود رو باز کرد، ناگهان با دیدن چوب بیسبالش که کمی بالاتر از سرش روی زمین افتاده بود، مردمکهای تیرهاش برقزدن.
باید یک جوری خودش رو از زیر بدن سنگین این هیولا بیرون میکشید تا بتونه با برداشتن چوب بیسبالش بهش حمله کنه و خودش رو نجات بده.
ابروهاش رو بههم گره داد و چشمهاش رو بست و با زوری که براش مونده بود با هر دوتا دستش به شونههای مرد فشار آورد تا اون هیولا رو از روی خودش بلند کنه و با تکون دادن پاهاش بهسمت خودش سعی داشت بدن دردمندش رو از زیر اون بدن مُرده بیرون بکشه.

KAMU SEDANG MEMBACA
Twenty four «VKOOK&KOOKV»
Fiksi Penggemar[[درحال آپ]] شنیدن صدای اون آژیر خطر برای تهیونگی که از یکنواختبودن زندگیش خسته شده بود مثل یه تلنگر بود تا بخواد توی زندگی واقعی هم بجنگه؛ هرچند هیچوقت انتظار نداشت که اون همسایهی رومخش تبدیل به امیدش بشه. _من قبلاً توی فیلمها میجنگیدم و تو، ت...