لبهی بالکن ایستاده و تا کمر روی میلههای سرد خم شد و با چشمهایی که از شوک درشت شده بودن به پایین خیره شد؛ ولی بهجز زامبیهای بیسر و صدایی که داشتن توی خیابون حرکت میکرد هیچ چیز دیگهای به چشمش نمیاومد. چه بلایی سر اون پسر اومده بود؟ اگه پرت شده بود پایین باید حداقل جنازهاش کف خیابون دیده میشد؛ ولی چرا هیچ خبری نبود._ فاک، یعنی خورده به خود ساختمون و مُرده؟
« الان کی برق ساختمون رو برام قطع کنه؟»
بدلکار با فکری که از سرش عبور کرد دستش رو توی موهاش برد و به چتریهاش که جلوی دیدش بودن چنگ زد.
هنوز نمیتونست اون حجم از خریت یک نفر مثل اون رو قبول کنه، با اینکه دل خوشی ازش نداشت و اصلاً مردنش براش مهم نبود؛ ولی خب الان برای بیرون رفتن از این خونه بهش احتیاج داشت و اگه واقعاً مرده باشه چیکار باید میکرد؟تهیونگ با چهرهای گرفته به پایین خیره شده بود که با تکون خوردن شدید میلههای بالکن و بعد از اون صدای آشنایی توجهاش به طبقهی پایینشون که بهصورت عادی توی دید نبود، جلب شد.
_ هی، من نمردم! اینجام!
بدلکار سرش رو بیشتر خم کرد و تازه تونست اون پسرک بیعقل که به میلهای نهچندان محکم بیرونزده از لبهی بالکن آویزون شده رو ببینه.
با دیدن اون گیمر توی دلش نفس آسودهای کشید و حالا که مطمئن شده بود هنوز زندهست و اینطوری باعث شده حرص بخوره تصمیم گرفت کمی اذیتش کنه._ آبوهوای اون پایین چطوره؟
_ خیلی دلت میخواد بدونی میتونی بیای این پایین!
پسرک گیمر خیلی سریع جوابش رو داد و دست عرقکردهاش رو کمی روی اون میلهی آهنی محکمتر کرد تا بتونه خودش رو نگه داره و لیز نخوره، قطعاً دلش نمیخواست زامبی که توی واحد پایینی هست متوجهاش بشه و بعداز فرار کردن از یک لشکر زامبی به این راحتی گیر بیفته.
نگاه کوتاهی به داخل اون واحد انداخت و خوشبختانه هنوز اون زامبی متوجه حضورش نشده بود و دوباره نگاهش رو به بالا داد و گفت:
_ نمیخوای بهم کمک کنی؟
_ التماسم کن شاید راضی شدم.
تهیونگ همونطور که دستهاش رو توی سینهاش جمع میکرد و به میله تکیه میداد گفت و تنها جوابی که نصیبش شد انگشت فاکی بود که جونگکوک به سختی با جدا کردن یکی از دستهاش بهش نشون داده بود.
_ اون جاش جای دیگهایه بیب!
_ آره جاش توی توئه هانی.
قرار بود تهیونگ، جونگکوک رو با حرفش تخریب کنه؛ ولی انگار خودش ضربهفنی شده بود و با صورتی که از حرص سرخ شده بود تکیهاش رو از میلهها گرفت که صدای جونگکوک به گوشش رسید.
![](https://img.wattpad.com/cover/361927055-288-k843425.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
Twenty four «VKOOK&KOOKV»
Fanfic[[درحال آپ]] شنیدن صدای اون آژیر خطر برای تهیونگی که از یکنواختبودن زندگیش خسته شده بود مثل یه تلنگر بود تا بخواد توی زندگی واقعی هم بجنگه؛ هرچند هیچوقت انتظار نداشت که اون همسایهی رومخش تبدیل به امیدش بشه. _من قبلاً توی فیلمها میجنگیدم و تو، ت...