Chapter5

132 21 2
                                    

_ مامان؟ مامان!

خبری از مادرش نبود و انگار از خونه بیرون رفته بود.
اون آژیر لعنتی هنوز قطع نشده بود و دیگه جداً داشت روی مخش تاب‌بازی می‌کرد، مشخص بود صدا از بیرون خونه‌ست. برای همین به‌سمت پنجره‌ی داخل پذیرایی رفت و بازش کرد تا منبع صدا رو پیدا کنه؛ ولی چیزی که اون لحظه جلوی چشم‌هاش قرار گرفت، کاری کرد تمام سردردش رو از یاد ببره.

شک‌ داشت که داره درست می‌بینه یا نه، چشم‌هاش رو به‌سرعت بست و با پشت دستش و انگشت‌هاش شروع کرد به مالیدنشون، قطع‌شدن ناگهانی صدای اون آژیر هم‌زمان شد با دوباره بازشدن چشم‌های بدل‌کار.
توهم زده بود؟ یا هنوز خواب بود؟ خواب مگه تا این حد می‌تونست واقعی باشه؟ 
سریع نیشگونی از بازوی خودش گرفت تا مطمئن بشه بیداره و با دردگرفتن اون ناحیه متوجه شد نه توهم زده نه توی یک کابوسه.

با همون چشم‌های درشتش دوباره از داخل پنجره به بیرون از خونه خیره شد، نمی‌تونست بفهمه الان جنگ شده یا مردم دیوونه شدن، هر کسی به سمتی فرار می‌کرد و عده‌ای دنبال بقیه بودن.
بعضی‌ درست مثل یک حیوون درنده یکی رو می‌گرفتن و با دندون‌هاشون شروع می‌کردن به کندن و پاره‌کردن پوست و گوشت اون شخص.

_ این‌ها چشونه؟

هر چی بیشتر نگاه می‌کرد بیشتر از قبل گیج می‌شد، دیگه خبری از صدای آژیر نبود و تنها صدایی که به گوش‌هاش می‌رسید فریاد آدم‌های توی خیابون بود.
خیلی صحنه‌ی روبه‌روش براش آشنا بود؛ ولی هیچ ایده‌ای نداشت چرا باید همچین صحنه‌ی ترسناکی براش آشنا باشه.
شاید توی یک فیلم دیده بود؟

با یادآوری پدر، مادر و خواهرش که هر سه‌نفرشون  بیرون از خونه بودن  دست از کنکاش‌کردن توی ذهنش کشید و پنجره رو به‌سرعت بست و دوید سمت موبایلش تا باهاشون تماس بگیره و پیداشون کنه.

حدس می‌زد مادرش برای خرید رفته باشه و الان پیدا‌کردن اون از خواهر و پدرش که می‌دونست کجا هستند و امکان سالم بودنشون بیشتر بود، مهم‌تر بود. با دست‌هایی که می‌لرزیدن شماره‌ی مادرش رو گرفت‌؛ ولی با پیچیدن صدای اپراتور که دم از خاموش‌بودن موبایل مادرش می‌زد قلبش ضربانی رو جا انداخت.

دوباره و دوباره شماره‌ی مادرش رو گرفت، حتی شماره‌ی پدرش و دویون رو؛ ولی اون‌ها هم تلفن‌هاشون خاموش بود.

_ لعنت بهش!

عصبی پاش رو به دیوار کوبید و با قدم‌های تند و بلند به‌سمت اتاقش رفت تا لباسش رو عوض کنه. براش مهم نبود بیرون از خونه چه‌خبر، ‌اون باید خانواده‌اش رو سالم پیدا می‌کرد، قلبش درست مثل یک گنجشک تند می‌زد و قطرات سرد عرق از پشت گوش‌هاش به‌سمت کمرش فرار می‌کردن.
با این‌حال با برداشتن کت چرمش از روی چوب‌لباسی چرخید تا بره بیرون که صدای زنگ خونه که برای در ورودی آپارتمان بود توی خونه پیچید.

Twenty four «VKOOK&KOOKV»Where stories live. Discover now