EP13-END

162 19 110
                                    

-Beomgyu-

آفاتِ شوک از دست دادن ریوجین، به کل بدنم رسوخ کرده بود.

صورت رنگ پریده و دو تا کاسه خون، توی گودی زیر چشمام، ساعت ها در انتظار یک خواب مطلوب به سر می برد.

از دور پیگیر احوال تهیون بودن و دَک کردن سویونگ، صرفاً برای این که با افکارم تنها بمونم، درحالی که باید به عنوان تنها عضو خانواده ریوجین به کارهای کفن و دفن می رسیدم، دیوونه کننده بود.

من نتونستم ازش محافظت کنم.

این که ما یه خونواده بودیم، باور قلبی ریوجین بود و اون برای نشون دادن عشقش به من همه جوره مایه گذاشت.

اما حالا می فهمم که من در برابر تمام حمایت هاش، همیشه ناچیز و به درد نخور بودم.

تعلیقِ بین دفاتر مربوطه و اداره پلیس برای رسیدگی به پرونده ای که همچنان سر تایید قتل یا خودکشی شک و شبهه داشت، ذره ذره وجودم رو نابود می کرد.

مرور خاطرات تمومی نداشت. هرچی بیشتر توی باتلاق افکارم فرو می رفتم، تشخیص خیال از واقعیت دشوارتر می شد.

کاش قضیه سر ظرفیت توان من بود؛ منتهی من فقط نمی خواستم قبول کنم که ریوجین رو از دست دادم و چاره ای به جز پناه بردن به گذشته پناه ندارم.

خیره به برگه ای که ازم خواستن به کالبدشکافیِ ریوجین رضایت بدم، به این فکر کردم که شاید دارم تاوان گناهانم رو پس میدم.

خودکار رو برداشتم و هنگامی که از پشت پرده ی اشک تار می دیدم، پای برگه رو امضا زدم چون بهترین روش برای کشف حقیقت بود.

شاید تحمل این درد تموم نشدنی در برابر جون هایی که گرفتم یا در برابر تمام اشتباهاتی که مرتکب شدم، کافی بود.

شاید اون لوکوی لعنتی، قاتل ریوجین بود. قاتل روزهایی که می تونست پیشمون بمونه. و قاتل زندگی خوبی که همهء ما می تونستیم داشته باشم.

بلافاصله بعد خروج از پزشکی قانونی، یه نخ سیگار دود کردم و حالم به قدری بد بود که تماس تهیون رو نادیده گرفتم.

اولین دیدارم با ریوجین رو به خاطر نمیارم؛ انگار که از اولین لحظه زندگیم کنارم بوده. ما به قدر عشقی که باید از خانواده دریافت می کردیم، به همون اندازه که نیاز به تکیه گاه داشتیم ، برای همدیگه کافی بودیم.

وقتی احساس می کردم کل دنیا بهم پشت کرده و یه آدم بازنده با احساساتِ توخالی و طرد شده ام، ریوجین من رو از قعر دریای سیاهِ تنهایی بیرون کشید.

توی اون دوران که زنده موندن هم برام پر زحمت بود، ریوجین معنی زنده ی کلمه اعتماد و امنیت بود.

چشمام رو بستم و وقت هایی رو که با لبخند حق به جانبِ همیشگیش برمی گشت و نگاهم می کرد، توی ذهنم تجسم کردم.

OVERDOSEWhere stories live. Discover now