43. ونهان

47 14 31
                                    


اون روز به روز عادی بود. البته این چیزی بود که ییبو احساس میکرد. در واقع ییبو نمیدونست که اون روز قراره یکی از بزرگ ترین اتفاقات زندگیش رخ بده وگرنه فکر نمیکرد که اون روز هم یه روز عادیه. در هر صورت این چیزی بود که ییبو حس میکرد قبل از اینکه اون اتفاق رخ بده. 

اون روز ییبو ١٤ساله روی پشت بوم مدرسه نشسته بود و برای بار هزارم توی زندگیش درباره گرایشاتش گیج شده بود.

همه اون مجلات خاک بر سری که بین همکلاسی هاش رد و بدل میشد نه تنها هورمون هاشو به وجد نمی‌آورد، بلکه باعث میشد بخواد بالا بیاره. 

برای ییبو سخت نبود که به یه کافی نت بره و یه تحقیق ساده بکنه تا بتونه بهتر خودشو بشناسه. اینکه از همجنس خودش خوشش میاد.

ییبو میدونست که این قضیه برای ناپدریش اصلا قبول شده نیست. اینکه اون مرد ممکنه اونو بابت گی بودنش زنده زنده بسوزونه. همه اینها میتونه یه دلیل دیگه براش باشه تا از ییبو بهتر متنفر بشه یا بیشتر با مادرش بد رفتاری کنه. ییبو زیاد اهمیتی نمیداد اگه خودش سیلی بخوره ولی اون باری که مادرش بیخود و بی جهت سیلی خورد، برای ییبو فقط خیلی درد داشت. به این فکر کرد اینکه بره بمیره خیلی بهتر از اینه که مامانش دوباره بخاطر اون سیلی میخوره. اینجوری مامانش دیگه اذیت نمیشه. 

ییبو در اون لحظه خیلی ناراحت و شکننده بود و از شدت غم میخواست گریه کنه. زانوهاشو بغل کرد و بیشتر تو خودش جمع شد. سرشو روی زانوهاش گذاشت و به این فکر کرد که چرا من؟ 

صدای خش خشی رو شنید اما اونقدر خسته بود که نتونست واکنشی نشون بده و همون موقع یک نفر کنارش نشست. مجبور شد کمی تکون بخوره با ببینه اون فرد کیه.

ونهان!

ونهان دو سال از خودش بزرگ تر و ١٦ساله بود. از پسرای خوش قیافه مدرسه بود و ییبو میدونست که وضع مالی خوبی داره. خوش اخلاق و باحال بود. میدونست که کل مدرسه برای دوست شدن با ونهان و همکلامی باهاش سر و دست میشکونن. ونهان یکی از معروف ترین افراد مدرسشون بود. 

ونهان خیلی آروم دستشو روی شونه ییبو گذاشت. درسته دستش ثابت بود ولی این احساس رو به ییبو میداد که داره نوازشش میشه.

ونهان تقریبا زمزمه کرد:
«ییبو... من تورو تماشا میکردم... راز کوچیکتو میدونم!»

ییبو احساس میکرد نفسش بند اومده. ییبو خیلی رازها داشت ولی میدونست منظور ونهان دقیقا کدومشونه. چون تنها رازی که منطقی بود که ونهان اونو بفهمه همون بود.

ونهان خیلی بی رحمانه به صحبت کردن ادامه میداد و تاکید میکرد که ییبو رو تماشا میکرده. حالاتی از ییبو که متوجهشون میشد رو میگفت. مثل همه ی واقعیت ها تلخی که ییبو نمیخواست به یاد بیاره. 

𝘗𝘩𝘰𝘦𝘯𝘪𝘹Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin