در حالی که پرونده زیربغلش بود با قدم‌های پشت‌سرهم مسیر همیشگی رو طی می‌کرد.

وقتی از دفتر بیرون رفته بود ساعت هفت‌وربع بود و الان بیست‌ویک دقیقه گذشته بود.

بالاخره رسیده بود.

به سمت مقابل‌ش یعنی اون‌طرف خیابون نگاه کرد، در چوبی‌ای که پلاکارد -باز- روش انداخته شده بود رو دید و همون ماسک همیشگی سفید با حاشیه‌های طلایی رو قبل از رفتن به سمت دیگه‌ی خیابون به‌صورت زد تا بدون دردسر به‌همون جای همیشگی بره.

در باز شد و صدای زنگوله به آرومی شنیده شد.

بارتندر لبخند گرمی به مشتری که در حال رفتن به مکان تقریبا همیشگیش در اون کافه بود زد.

اون هم مثل هربار متقابل لبخند کوتاهی که برای لحظه‌ای چشم‌هاش رو هلالی و گونه‌هاش رو بالا می‌آورد به بارتندر داد.

پالتوش رو در آورد، روی صندلی گذاشت و بعد نشست.

«قهوه غلیظ و شیر یا کارامل ماکیاتو؟»

لبخند کم‌رنگی مثل اکثر وقت‌ها روی لب‌هاش بود.

«تمشب ادولی، به‌علاوه‌‌ی کمی کیک.»

«اسفنجی ساده؟»

«بله، اسفنجی ساده.»

بارتندر به سمت آشپزخونه چرخید تا لیست سفارش‌های جدید رو به باریستایی که کنار قهوه‌جوش ایستاده بود و از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد بده.

شینیا نگاه‌ش رو از گارسون گرفت و سرش رو به صندلی تکیه داد.

گردنش رو کمی به سمت چپ کج کرد تا منظره‌ای که چشم‌های باریستا رو به خودش درگیر کرده بود ببینه.

انعکاس چراغ‌های آفتابی‌رنگ، صندلی‌ها و میزهای چوبی و سه مشتری‌ای که یکی از اون‌ها خودش بود روی شیشه‌ی تمیز و یک‌دست کافه دیده می‌شد.

دقیق‌تر به منظره‌ی بیرون نگاه‌ کرد تا چشم‌هاش بتونن انعکاس روی شیشه رو نادیده بگیرن.

داخل کافه گرم بود.

صدای پای بارتندر که به‌ احتمال زیاد به سمت خودش میومد رو شنید.
بعد از دیدن سایه‌ی گارسون که مثل نقاب روی صورتش سیاه بود، سرش رو به سمت جلو برگردوند و دست از نگاه به بیرون کشید.

دوباره لبخند کوتاهی زد و تشکر کرد.

سفارشش روی میز بود اما نوشیدنی فعلا برای خوردن زیادی داغ بود.

صدای زنگوله‌ی در ورودی کافه به‌صدا دراومد.

زن جوانی بعد از وارد شدن بی‌مقدمه وسط سالن رفت و روی صندلی پیانو‌ی کافه نشست.

باریستا از کنار قهوه‌جوش به سمت پیانیست قدم برداشت و درحالی که فنجون قهوه‌ی گرمی رو براش می‌برد دست دیگه‌ش رو با پیش‌بند مشکیش خشک کرد.
زن قهوه‌ رو از دست باریستا گرفت و با لبخند اون رو به آرومی نوشید.

چند دقیقه بعد قهوه‌ی پیانیست خورده شده بود و حالا سکوت کافه با دست‌هاش که شروع به نواختن سوناتای شماره‌ی پنج کرده بودن شکسته شد.

چند لحظه بعد نگاه افسر جوان بعد از دست‌های غریبه‌ی جلوش که با نت‌ها هم‌خوانی می‌کردن به صورتش کشیده شد، چشم‌هاش در چشم‌هایی که بهش خیره بودن گره خورد و قلبش مطمئن شد تا احساس عجیبی برای چند ثانیه مرد رو درگیر خودش بکنه.

Unknown semphony Where stories live. Discover now