میانو توی دفترش روی صندلی نشسته بود و به سقف خیره شده بود، چونکه نگاه کردن به برگههای زیاد جلوش قرار نبود براش استراحت خوبی باشه. سمت راستش یه آینه بود که علاوه بر برگهها چهرهی خستهی خودش هم توش دیده میشد، پس انتخاب بدتری بود. و حالا بین نگاه به بالا و سمت چپ بالا رو انتخاب کرده بود.
درمورد اتفاقی که برای آممیا افتاده بود باید گزارش مینوشت. اما مسئله اینه که چه گزارشی؟ افرادی که ازشون دستور میگرفت قطعا همچین چیزی رو باور نمیکردن اما میانو میامورا میدونست که ایساکی درست میگه. به قضاوت خودش اطمینان داشت.
اول فکر کردن که توی بدن آممیا به طریقی شنود یا ردیاب کار گذاشته شده اما با رد شدن از دستگاهها هیچچیز مشخص نشد. سرش رو گرفت و نفسعمیقی کشید. چشمش اتفاقی به گزارشهای بخش جنایی افتاد و دلش خواست شغلش رو عوض کنه.
جدیدا یه دختر شونزده سالهی دبیرستانی گم شده بود و پدرش ادعا داشت که این کار همکلاسیهای دخترشه و چون با رادیو مصاحبه کرده بود باعث فشار و هجمه از طرف مردم شده بود. پس از طرف بخش جنایی و موادمخدر فشار قابلتوجهی روش بود.
به ساعت روی دیوار نگاه کرد و فهمید زمان جلسه با تیم موادمخدره. استراحت دیگه بسه.
کتش رو پوشید. بدن خستهش حتی حوصلهی لباس و کفششم نداشت، فقط میخواست بره خونه تا بخوابه.
در رو باز کرد و صورت شیمورا شوکهش کرد. عالیه! شیمورا! از چیزهایی که وقتی خستهای نمیخوای ببینی. اما خب میانو همیشه شیمورا رو میدید. چون شیمورا شون معاونش بود.
«سلام شون.»
«سلام میانوسان.»
با هم سمت دفتر موادمخدر راه افتادن.
«خیلی خستهای. قهوه میخوای میانو-سان؟»
«نه، نمیخوام هیچ کافئینی به خودم بدم. چون منتظرم جلسه تموم بشه و بعدش فقط برم بخوابم.»
«خیلی دردناکه که هرروز همین آرزو رو داری، میانو-سان.»
درسته، این یکی از دلیلهایی بود که شیمورا برای همراهی کسی که خستهست انسان مناسبی نیست.
«تنها چیزی که این رویه رو تموم میکنه مردنه.»
«نه حتما، میتونی فقط شغلتو عوض کنی.»
«مردن از این کار راحتتره.»
به دفتر رسیدن و شیمورا در رو باز کرد.
میانو اول وارد شد و بعد پشت سرش شیمورا. همه منتظرشون بودن و بعد از اومدن میانو بلند شدن و میانو بهشون گفت بشینن. روی صندلی نشست و شیمورا یه سری عکس که توی دستش بود رو با پونز به تختهی سفید پشتسرشون چسبوند و بعد کنارش ایستاد.
ESTÁS LEYENDO
Unknown semphony
Misterio / Suspensoچشمهای افسر جوان برای لحظهای به غریبهی نشسته روی میز جلویی کافه گره خورد، مثل تمام نگاههای ناگهانی. و هیچچیز عجیب نبود، هیچچیز عجیب نبود تا اینکه چند ماه بعد خودش رو در حالی دید که چشمهاش نمیتونن خودشون رو از دنبال کردن مرد غریبهی همیشگی د...