ماهیرو خیره به آممیا بود و لبخند متمسخرانه‌ای داشت.

«شما خواهر ساتورو هستید؟ چرا این‌طوری می‌کنی حالا؟ می‌خواستم با ساتورو آشتی کنم اما انگار خواهرش رو فرستاده تا منو بزنه. خودش نمی‌تونست بیاد؟ از من می‌ترسه؟»

با چهره‌ی آرومی که مغایرتی با حرف‌های بی‌سر و تهش نداشت خیره به صورت ماهیرو که بادقت بهش نگاه می‌کرد صحبت کرد.

ماهیرو یکی از ابروهاش رو بالا انداخت.

«ایساکی آممیا، رییس بخش مواد مخدر سازمان اصلی نیروهای پلیس توکیو، ساتورو کجای داستانته؟»

«ساتورو یکی از همسایه‌های بچگی‌مه... الان یادم اومد.»

مردی که سیگار برگ می‌کشید منتظر بهشون نگاه می‌کرد و نگران بود سیگارهاش قبل اینکه برگردن تموم بشه. اصلا می‌خواستن کجا برن؟ چرا یهویی اومدن دنبال این آدم که یهویی سرشون خراب شد؟ واقعا قرار بود برگردن؟ به ماهیرو نگاه کرد و با خودش غر زد.

«لیدر بدتر از این.»

ماهیرو هنوز آممیا رو با دو دست نگه داشته بود. مثل این‌که از توانایی هرلحظه انداختنش توی دریاچه خوشش اومده بود، برای همین رهاش نمی‌کرد.

آممیا هم طوری با آرامش بهش خیره شده بود که انگار دارن بازی هرکس زودتر نگاهش رو بگیره باخته می‌کنن.

«خب، رییس کارتل M.H.، با این آدم تنهای چی‌کار داری؟ فکر نکنم کشتنم به همین راحتی باشه.»

درسته، کشتنش به همین راحتی نبود اما در حد معلول شدن زدن و شکنجه دادن؟ بین پلیس و مافیا پیش میومد. آممیا هم وارد مخفیگاه یه یاکوزا شده بود که می‌تونن از مافیاهای ایتالیا هم وحشی‌تر باشن. هرچند به‌جای یاکوزا گیر کارتل موادمخدری که توی پرونده‌ی نابودیش دخالت داشت افتاده بود.

البته که فعلا نمی‌شد اسم پرونده‌شونو گذاشت نابود کردن. بیشتر شبیه اذیت‌کردن یا سربه‌سر گذاشتن بود اما حس می‌کرد قرار نیست خیلی بد پیش بره. حس می‌کرد شینیا هدفی داره که نمی‌دونه، و این حس چیزی بیشتر از یه حس ساده بود.

شرایط جالبی بود، -بیشتر برای ماهیرو- اما نمی‌تونستن تا آخر عمرشون این‌طوری بمون.

پس ماهیرو آممیا رو بلند کرد و خودش یک قدم عقب رفت تا جایی برای گذاشتنش روی زمین داشته باشه.

صاف ایستاد و کت روی شونه‌‌هاش رو مرتب کرد و با لبخند شروع به صحبت کرد.

«گفتم که، فقط می‌خوام با هم گپ بزنیم. مثلا درمورد ساتورو؟»

شینیا هم لبخندهایی با چشم‌های هلالی می‌زد، هرچند آممیا اون‌ها رو دوست داشت. اما این لبخند، نه.

چند لحظه بعد دست‌های آممیا رو از پشت سر با دستبند بستن و چشم‌هاش رو با یه چشم‌بند پوشوندن و بردنش. کجا؟ کی می‌دونه.

Unknown semphony Donde viven las historias. Descúbrelo ahora