«خب، برام درمورد ساتورو بگو.»

«چی؟....»

«خیلی احمقی. خسته‌م می‌کنی. گفتم درمورد ساتورو حرف بزن.»

این، این قطعا شوک بزرگی به آممیا وارد کرد.

بادقت به صورت فرد جلوش نگاه کرد و اون واقعا جدی بود! می‌خواست درمورد ساتورو بدونه!

لب‌های آممیا بازوبسته شدن اما صدایی ازشون خارج نشد. احتمالا می‌خواست غیرمستقیم درموردم بفهمه؟ یا افراد نزدیک بهم؟ مغز آممیا حرف زدن با احتیاط رو انتخاب کرد.

«واقعا درمورد ساتورو؟ باید درمورد ساتورو حرف بزنم؟...»

-نه درمورد پرونده‌ی کارتل ام‌اچ؟-

«بله، و فکر کردی در شرایطی هستی که بهم چیزی نگی؟»

آممیا شروع به صحبت کرد اما کمی شوکه.

«نه، و این‌ اصلا چیزی نیست که نخوام بگم. فقط درموردش خیلی یادم نمیاد. یادمه با ساتورو و هیناچان بازی می‌کردم. اوایل حتی یادم نبود که ساتورویی می‌شناسم.»

«اوه یه شخصیت جدید. هینا چان! بهم درموردش بگو.»

ممکن بود این آدم از تنهایی مغزش پاره‌سنگ برداشته باشه و یهویی بخواد یه مامور امنیتی رو برداره با خودش ببره تا باهاش حرف بزنه؟ هدفش واقعا چی بود؟

«هینا چان یه دختر بانمک و مهربون بود که خیلی خوب از درخت بالا می‌رفت. و ساتوروام عاشق زدن مردم با تیر بود. برای هم جفت خوبی بودن چون هیناچان‌و از روی درخت می‌زد.»

«عالیه، و تو اون وسط چی‌کار می‌کردی؟»

«من؟ هیچی. به هینا چان پیشنهاد دادم اگه نمی‌خواد ساتورو رو در مقابل بزنه لباس محافظ بپوشه. به ساتوروام می‌گفتم که کارش درست نیست اما اون آدم نبود و گوش نمی‌کرد.»

«چقدر جالب. چرا ساتورو یا هینا رو مجبور نمی‌کردی؟»

«خودشون باید به این نتیجه می‌رسیدن. اجبار فایده‌ای نداره.»

ماهیرو خند‌ه‌ی کوتاهی کرد و فنجون چای‌ای که چند ثانیه‌ای می‌شد که آورده شده بود رو برداشت و بو کشید.

«ارل گری، عالیه. توام بخور.»

«دست‌هام بسته‌ست.»

«اه راست می‌گی حواسم نبود، پس نخور.»

اون زن قطعا روانی بود. چطور می‌تونست جلوی کسی خوردنی بذاره و دست‌ و پاش رو ببنده؟

«خب، سرگرمیت توی بچگی چی بود؟»

«غورباقه پیدا می‌کردم و باهاش بقیه رو دنبال می‌کردم.»

«یکم با اون روی نصیحت‌گرت برای ساتورو و هیناچان متفاوته.»

Unknown semphony Où les histoires vivent. Découvrez maintenant